داشتم به گذشته فکر میکردم به دوران مجردی به قبل از دانشگاه که چی فکر میکردم و چی شد اتفاقهایی توی زندگیم افتاد که هیچ موقع فکرشو نمیکردم موقعی که ۱۸ سالم بود و دانشکده حقوق قبول شدم فکر مبکردم پنج شیش سال دیگه با یک پسر جوون خیلی خوشگل خوش تیپ اشنا میشم و ازدواج میکنم درسمو تموم میکنم و ازمون کانون وکلا میدم و وکیل میشم ،هیچ وقت فکرشو نمیکردم دانشگاه که برم استادم که ۱۳ ۱۴ سال ازم بزرگتره و خیلی هم ظاهر متوسطی داره بهم علاقمند میشه و منم دلم براش میره و بهش جواب مثبت میدم
فکر نمیکردم وقتی دانشگاهم تموم شد و با هزار زحمت کانون وکلا قبول شدم یکدفعه سر و کله یه بیماری با منشا استرسی عصبی پیدا میشه و من به ناچار کارمو ول میکنم و میرم دنبال یک شغل هنری همش فکر میکردم بعد از ازدواج کدبانو و خانوم خونه میشم هیچ وقت فکرشو نمیکردم که به علت مریضی پنج سال یک لیوان هم توی خونم نتونم بشورم و همه کارها بیفته رو دوش همسرم،به گذشته هم فکر میکنم هم یک جورایی دلم میگیره هم انگار یک جورایی خوشحال میشم خدا انگار هم زمان یک چیزهایی رو بهم داد و یک چیزهایی رو ازم گرفت ،ازدواجم شغلم و شرایط زندگیم حتی یک درصد هم اون چیزی نشد که ده دوازده سال پیش فکر میکردم ،نمیدونم زندگی من انقدر عجیبه یا تو همه زندگی ها اینجوریه دست روزگار انگار همه چیو یک جوری میچرخونه که ادم فکرشم نمیکنه