زن اول اون مرد وقت زایمانش رسیده بود...با فریاد گفت قابله رو خبر کنید...کسی حرفی نزد....دوباره ایندفعه با صدای بلند تر داد زدو یکی با صدای ارومی گفت رفته ایل بالا....مرد عصبانی شده بودو به زمان و زمین فحش میداد که بی بی گل گفت من می تونم بچه بیارم..مرد باتعجب برگشت سمتش....
بی بی کل گفت من می تونم...دستامو باز کن تا کمکش کنم...مرد که دید وضع همینه گفت تا دستای بی بی گل رو باز کنن....اون خونه کذایی هر دردی داشت این هنرو بهش داد...چون هر ۶ماه یکی میزایید...و اونمهمیشه وردستماما کار میکرد ..بچه گرفتو خوب یاد گرفته بود