2737
2739
عنوان

"بی بی گل"

| مشاهده متن کامل بحث + 57946 بازدید | 1067 پست


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728

...نازگل باردار شد و ت همین حین برای خواهر سومی خواستگار اومد...خواهر سومی خواستگار اومد...این دفعه زن دوم یه دعا گرفت که عروسی اینا بهم بخوره...ولی بهم که نخورد که هیچ با شگوه بیشتری برگزار شد..و حنانه خانم راهی شهر شد..خواهر سومیه اسمش حنانه بود..یه دختر با.چشم و ابروی سیاه با موهای پر مشکی که خیلی هم ممهربون بود..با یه پسر ازدواج میکنه که پسره کلا خانوادش تو کار خیاطی بودن...خود پسره خیاط خونه داشته...حنانه هم خیاطی رو کم و بیش بلد بوده و این شد که خودش هم شروع به کار کنار همسرش میکنه و یه همدلی و همراهی قشنگی از اول زندگی بینشون شکل میگیره......

من مادرم و هر دم دردی ز من زاده می شود.....و این کودک که در جای جای من جان گرفته....و با بطن سرد من خو گرفته...هردم خون مرا می مکد...و استخوان بودن مرا می جود...ودر من زاده می شود....من مادرم و می دانم شکست ضمیر نور چه دردی دارد...و چکیدن میل غزل ار سرانگشتانم چه وزنی دارد...ولی حیف که افتاب مرده است...و اینه چه پوج ز انعکاسی دگر بارور است.....من در عمق پوچ لحظه ها مادرم...زمانی که سکوت از صدای اشک هایم می چکید...و بوسه های پوسیده از لبانم می گریخت...فقط لحظه ها می دانستند که نگاهم ویران خواهد شد...من مادرم و لالایی هایم رفته است...تو بگو چند وقت است مرده ام؟ چند وقت است کودکم در گور خفته است؟

بعد خواستگاری خبر حاملگی نازگل پیچید و همه رو شاد کرد..جز نازگل که میدونست چه درد و زجرش بعد بچه دار شدن ابدیه.....نزدیکای عید بود و خانواده همه شاد بودن...نازگل حامله بودو حنانه تازه عروس و بود و خوش و اب رنگ...هردو. اومده بودن به پدر مادرش سری بزنن برادر کوچیکشون یدالله شادو خنده رو کنارشون بود ...خونه تکونی رو شروع کرده بودن ...مادر همه جارد گلاب می پاشید که بوی گرو خاک ادیت نکنه کسی رو تو حیاط در حال ماهی سرخ کردن بودن تا سر سفره سال نو غذای محبوب اقا خوش بدرخشه...

من مادرم و هر دم دردی ز من زاده می شود.....و این کودک که در جای جای من جان گرفته....و با بطن سرد من خو گرفته...هردم خون مرا می مکد...و استخوان بودن مرا می جود...ودر من زاده می شود....من مادرم و می دانم شکست ضمیر نور چه دردی دارد...و چکیدن میل غزل ار سرانگشتانم چه وزنی دارد...ولی حیف که افتاب مرده است...و اینه چه پوج ز انعکاسی دگر بارور است.....من در عمق پوچ لحظه ها مادرم...زمانی که سکوت از صدای اشک هایم می چکید...و بوسه های پوسیده از لبانم می گریخت...فقط لحظه ها می دانستند که نگاهم ویران خواهد شد...من مادرم و لالایی هایم رفته است...تو بگو چند وقت است مرده ام؟ چند وقت است کودکم در گور خفته است؟

همه شادو خوشحال بودن که یه دفعه با صدای جیغ از صدای اتاق زن دوم به خودشون میان و میرن اون سمت...و همگی دلخراش ترین صحنه زندگیشون رو می بینن ...پای بابک دوساله .خورده بود به میزو مجسمه ی سنگین افتاده بود روش ..و تن کوچیگش زیر مجسمه له شده بود...زن دوم خودشو چنگ میزد و به درو دیوار می کوبید و زمین و زمان رو فحش میداد...

من مادرم و هر دم دردی ز من زاده می شود.....و این کودک که در جای جای من جان گرفته....و با بطن سرد من خو گرفته...هردم خون مرا می مکد...و استخوان بودن مرا می جود...ودر من زاده می شود....من مادرم و می دانم شکست ضمیر نور چه دردی دارد...و چکیدن میل غزل ار سرانگشتانم چه وزنی دارد...ولی حیف که افتاب مرده است...و اینه چه پوج ز انعکاسی دگر بارور است.....من در عمق پوچ لحظه ها مادرم...زمانی که سکوت از صدای اشک هایم می چکید...و بوسه های پوسیده از لبانم می گریخت...فقط لحظه ها می دانستند که نگاهم ویران خواهد شد...من مادرم و لالایی هایم رفته است...تو بگو چند وقت است مرده ام؟ چند وقت است کودکم در گور خفته است؟
2740

درد کلمه ی عجیبیه...ولی شاید کلمه ی درد برای وصف اون لحظه کافی نباشه...یه چیزی توی وجود همه می سوخت..توی دل همشون انگار اب جوش می ریختن و از درون همه میسوختن...و از بد تر مرد خونه بود که تویه لحظه پسری که به جونش وصل بود رو از دست داده بود....و سراخر اون سال عید به تلخ ترین بدترین عید اون خانواده تبدیل شد..!

من مادرم و هر دم دردی ز من زاده می شود.....و این کودک که در جای جای من جان گرفته....و با بطن سرد من خو گرفته...هردم خون مرا می مکد...و استخوان بودن مرا می جود...ودر من زاده می شود....من مادرم و می دانم شکست ضمیر نور چه دردی دارد...و چکیدن میل غزل ار سرانگشتانم چه وزنی دارد...ولی حیف که افتاب مرده است...و اینه چه پوج ز انعکاسی دگر بارور است.....من در عمق پوچ لحظه ها مادرم...زمانی که سکوت از صدای اشک هایم می چکید...و بوسه های پوسیده از لبانم می گریخت...فقط لحظه ها می دانستند که نگاهم ویران خواهد شد...من مادرم و لالایی هایم رفته است...تو بگو چند وقت است مرده ام؟ چند وقت است کودکم در گور خفته است؟
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

خواستگاری

roshana123 | 11 ثانیه پیش

کدوم؟

little__monster | 18 ثانیه پیش
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز