از ۲۶خرداد حالم بدتر شد و خیلی ناجورتر و بی حستر رفتم خونه مامان اینا ۲۷رفتم پیش دکتر جلیل رضایی و دکتر دعوام کرد تا الان کجا بودی و سریعا mri😔و نامه اورژانس و بستری داد واسه بیمارستان نمازی...رفتم نمازی😐دیوونه خونه...گفتم محاله من اونجا بمونم مطمئنا ۳روز نگهم میداشتنو اخرشم شاید فقط ی سیتی اسکن...علی هم خونه خواب بود و جفت گوشیاش خاموش😑حواسش نبوده🤔قبل خواب بزنه شارژ...
ب هرجهت زیبا و مامان اول پیشم بودن و بعد محمد اقام اومد همگی افتادن دنبالmriخصوصی...اول تابا...بعد کوثر بعد خود بیمارستانmri...بالاخره پری دوستم راهنماییم کرد و گفت برو پیش عصایی ک متخصص اعصابه برات mriبنویسه...علی رسید بهمون ساعت ۳و نیم بعد ازظهر و رفت دنبال mri
و پیدا کرد و ساعت ۱۰ونیم نوبتم بود و رفتیم...ترسیدم اما کلینیک فوق العاده آروم و با شخصیتهایی بودن...علی کمکم کرد لباس مخصوصو پوشیدمو بماند چقد خندیدیم واسه رو ویلچر نشستن😊 هندزفری گذاشتن تو گوشمو فرستادنم تو دستگاه حدود ۴۵دقیقه تو دستگاه بودم.علی هم تو اتاق مونده بودو گاهی به پاهام دست میزد ک من اعصابم اروم بشه نترسم....اولش داشت گریه اممیگرفت که کمکم ب موزیکها گوش دادمو خودمو آروم کردم...و ب چیزای خود فکر کردم و ب اهنگهایی که اکثرا جالبه ک مورد علاقم بودن...
انجام شد تموم شد عکسهارو دادن و بعد رفتیم شام و اومدیم خوووونه....و من همچنان ب شدت علیل و داغون😥😎
کلی گفتیم و خندیدیم و من ب این امید ک چیزی نیس از کمرمه و دیسک و فلان ردحیمو حفظ کردم....سه شنبه مطب تعطیل بود و چهارشنبه ۶عصر مطب ی دکتر به اصطلاح شهره شهر بودیم ک من چیزی جز تجارت ندیدم...سه تا منشی خانوم که لایو واسه اینستا دکتر میزاشتن از سیل جمعیت🤔و ی منشی مسئول پچ پچ با مریضا ک اگر عمل لازم داشتید پیش این دکتر انجام بدید عالین و فلان😏کی باورش میشه چنین چیزای تجلرت محور چندشی رو...بعد سه ساعت ک از ۶نشستیم و جووون من بالا اومد منشیه😐mriرو برداشت و علائمو نوشت رو جلدش و شماره تماس و گفت برید بهتون زنگ میزنیم😦کی باورش میشه؟کی باورش میشه؟دیگه علی گفت بریم ولشون کنو فلان ک من داد و بیداد کرد ک ۳ساعت نشستم بااااید دکترو ببینم...دکترو ک ندیدم هیچ😶mriبرد نشون دکتر داد ۲دقیقه ای و اومد گفت ک مشکل از نغز و دکتر گفتن ستون فقرلت یا دیسکشون نیست تو حیطه عملکرد من نیست و برن پیش دکتر رحمانیان....کی باورش میشه؟انقد ساده جواب به این سنگینی راجع ب سلامتیمو بهم داده و میگه دکتر چیز بیشتری بمن نگفتن برید فلانجا😕خوب تو خیر سرت تخصصت با اون ک معرفی کردی یکیه بی انصاف از خدا بی خبر لااقل احترام بزار گوسفند ک نیستم خودت لااقل بگو چیه ....لااقل بگو چیه
...msیا لکه خونی یا تومور....
تو اوج بی تکلیفی و فقط حال خراب مارو فرستادن بیرون...میگیم خب مطب این دکتر رحمانیان کجاس...میگه برید از درمونگاه مطهری بپرسید جدیدا مطب زدن اونا بلدن😐یعنی تو بلد نیستی بگی؟مگه میشه؟؟؟؟؟؟
رفتیم پرسیدیم پیدا کردیم گویا طبقه بالای جایی بوده ک mriکردم....و گفت دکتر نیست تا یک شنبه....خلاصهههع....رفتیم مامانو رسوندیمو اونجا نموندم چون نمیخواستم جلوش گریه کنم...چون حال اون ک مادر خرابتره...
من خودم تو تفسیر mriمغزم خوندم ک بعد ی چیزیو اندازه زده ها ولی بیخیالش شدم و تو تفسیر مهره هام فقط مهره ۵ و ۶دیسک داشت...
و این چیز زیادی نیس ک منو ازنجوری از پا بندازه....پس مشکل از مغزه...
بطرز عجیبی از دیشب ک رسیدیم خونه حالم جسمیم بهتره دقیقا خدا حالمو بد کرده ک ول کن این قضیه نشمو بفهمم بعد هی خوبترم کنه...خیلی بهترم اما دستم بالا نمیاد....خدا میدونسته اگر من خوب بشم ادمیم ک دیگه محال بود دنبال درمان برم...خلاصه از دیشب بهترمو...امروز دلم واقعا غذای خونگی واصلل اشپزی میخواس من ک عاشق اشپزیم...
پاشدم لک و لِک یواش یواش ی خورشت بادمجون پختمو با کمک علی ی برنج دم کردمو دستم ناجور سوختو و اماده شد و وقت خوردن علی داشت فیلمنگاه میکرد ب بدبختی خورشت ریختمو...و خواستم برنج بریزم دستم خورد ب قابلمه خورشت و یکم ریخت زمین علی انچنان داد و بیدادی کرد بیا و ببین و نزدیک بود باقی خورشتو بریزه دور ک جیغ زدم نکن با این حالم پختم ک دو روز نهار داشته باشیم حالم از غذاهای بیرون ب هم میخوره...قهر کرد و رفت ک بابا تو دست نزن و رفتت تو اتاق....منم ی کفگیر کشیدم خوردمو با خورشتو و دوتا الپرازورام خوردم و اومدم تو اتاق بهش گفتم پاشو برو رو تخت من رو تشک میتونم بخوابم کلی تیکه پروند و حرف بد زد و رفت منم از لجش درو قفل کردمو ادان خاطرمو نوشتم چشمام خسته شد و خوابش گرفت برم بخوابمو...و کلا محلش نمیزارم تا حالش گرفته بشه میدونم خستس میدونم خب عصبی و ناراحته بخاطرم ولی دقزقا همین رفتاراشه ک الان منو ب این مرحله و لکه خونی یا نمیدونم ms رسونده...کاش میدونستم چمه...
علی مرد خوبیه و همه کار برام کرده اما نمیدونه که با این جور رفتاراها و دادهای تهاجمی و ترس من از قهرش چجوری با اعصاب من بازی میکنه...اون باور نمیکنه منم شاید روحیه ام زیادی حساسع...اما من الان با یه بیماری مغزی طرف شدم ک برعکس همه ادمها اصلا نمیتونم بگم سلامتیمو مفت مفت لز دست دادم اتفاقا من ادم قوی بودم روزگار و زندگی تخمی به اینجا رسوندم ب هر جهت قسمت منم این بوده...الان قهریم کلی هم حرف زد ک اصلا نفهمیدم چی گفت بخاطر صداز کولر...ولی دیگه ذره ای از کارهامو بهش نمیگم...من قبل دکتر رفتن تصمیمم این بود ک اگر گفت ms یه روز دور چشم همه خودکشی کنم چون من ادم ی عمر مربض زندگی کردن نیستم اما فعلا چیزی مشخص نیست...برم بخوابم بیهوشم.