جاریم ۱۷سالشه دنبال دوا دکتره زودتر حامله بشه و میدونمم اینجور که پیگیرن خودشو شوهرش میشن . ولی من چی اخه خودم که قرص میبینم اوق میزنم الان یه هفتس بزور ابمیوه دارم روزی یه زینک میخورمو گلوکوفاژ ،شوهرمم انققققد بیخیاله فقط میگه بچه میخوام نه یه دکتری نه ازمایشی چیزی هییییچی ، میگه خدا بخواد میده ولی پاش برسه میگه یه بچه نیاوردی ، خب این همه ادم بچه نمیخوان خدا میده بهشون سقط میکنن چرا منکه میخوام ب من نمیده حکمتش چیه میده اونا سقط کنن ولی من گه بیاد میزارمش رو سرم ب من نمیده .
از الان دارم دق میکنم اسمشو حسادت ، بخیلی هرچی میخواید بزارید ولی اصلا طاقت ندارم بهم ریختم انقد که حد نداره همش میگم تویه جا زندگی میکنیم اونم که همیشه فخر میفروشه ب من و همیشه سوگلیه اگه بچه بیاره من افسردگیم بدتراز الان میشه من میمیرم ، همیشه با اینکه دلمو خیلی سوزونده دعام اینه خدا دادی ب جفتمون بده ولی خدا انگار نه انگار قربونش برم من ...
دارم روانی میشم فکر اینده سرمو درد اورده