از بچگی همبازی بودیم و بعد از ورود ب سن مدرسه همچنان بازی جاشو ب درس و انجام دادن تکالیف داده بود.بخدا اون سن و سال عشق و عاشقی در وار نیست ی حس و حال پاک و زلال بچکانست
تااینکه پدرم منتقل شد شهر دیکه و بعد ازون و رسیدن ب نوجونی و مسافرتهای زیاد چون مامانم بشدت وابسته بود و سالی ۳بار ما میرفتیم و سالی ۳بار هم دایی هام مامانبزرگ میومدن این وسط محبت و حس بچکانه ما تبدیل شده ب عشق وخودم نمیدونستم!شاید نمیخاستم باورکنم ک اره منم بزرگ شدم
تااینکه مامانم گفت درسته مهدی پسر داداشمه و همه چی تمومه ولی اینو بدون من تک دختر بودم و الان بخاطر شغل پدرت مجبورم تحمل کنم این غربت و دوری رو ولی تورو ب راه دور نمیدم...خوب گوش کن سختههههههه بی مادر باشی خیلی سخته!!!
منم ک تک دخترم خیلی اذیت شدم بااین حرف مدام تمام دلتنگی و بهانه و گریه های اوایل مامانم جلو چشام میومد نمدونستم چیکارکنم ن مهدی حرفی از ازدواج میزد ن خانوادش ک مثلا من شرط بذارم بگم باید بیای شهری ک ماهستیم ن میشد ما چیزی بگیم ...خلاصه گفتم سرد میشم دیگه یا میپرسه چت شده یا واسش مهم نیستم..
خودمو کشیدم بیرون ازون رابطه ای ک داشت خیلی عمیق میشد سخت بود ولی من خیلی منطقی و وابسته ب خانوادمم متاسفاته و نقطعه ضعفم بودن و هستن اینم از معایب فرزند کم داشتن
مهدی خودش متوجه شد و ی بار ک مارفتیم مسافرت گفت چته منم سرد گفتم هیچیم نیست هنوز یادمه زل زد تو چشمام گفت ستاره دیگه دوستم نداری ؟؟؟؟؟شل شدم دختر ۱۸ساله مث بچه اشکام ریخت لال شدم میمردم براش گفت نداری ستاره زبونم بند اومد نمیخاستم بگم ندارم میخاستم بگم دارم خیلی هم دارم ولی بشرطی ک توام بیای شهر ما و این علاقه ب ازدواج ختم بشه وگرنه دوست داشتن الکی چ فایده دارههه و میدونم ک بابات نمیذاره
رفت و همون شب اومدن خونه مامان بزرگم خواستکاری
بابام بااااااااد کرده بود ک مگه بچه بازیه ایتا بچن ۱۸سالشون ..کو سربازیش کو کارش کو درسش
کو بلوغ فکرش خلاصه گفت و گفت داییمم فقط میگفت تو ب من دختر بده مهدی و ستاره همو میخوان میسازم براشون داییم میلیارده بابامم گفت همه چی ب کنار خدایی عشق ۱۸سالکی فردا میتونه جواب ی عمر زندگی و بده داییم گفت میده
این پسره منه ستاره هم دختر خواهرمه میدونم ک میشه!