دستش را توی جیبش کرد و چاقویش را از درون جیبش در اورد و نا محسوس پشتش قایم کرد
_خب شمیم جان شما بهتر ه بری بیرون
شمیم سری تکون داد و با پوشیدن مانتو اش از در بیرون رفت
شاهین که انگار کمی به خودش امده بود گفت : این رفتارا چه معنی میده عرفاننن
عرفان سریع به ان طرف میز رفت و سر شاهین را در دست گرفت و ان را روی میز گذاشت . جوری که جلوی دهنش را هم گرفته بود
اممم مممم اممممم ولمممممم ااهههههه اههه
صدای نا مفهوم از دهان شاهین بیرون می امد دستش را بلند کرد تا دست عرفان را بگیرد عرفان دستش راپیچاند و صدای خورد شدن ان به گوششش رسید و درد بدی در بدن شاهین پیچید
عرفان لبخندی زد و در گوش شاهین گفت: تو برای این کار ساخته نشده بودی بهت گفته بود داستان شیر و جنگل رو شنیدی؟
حالا می خوام برات تعریفش کنم
توی یه جنگل فقط یه شیر وجود داشت یه شیر یه روز شیر کنار کشید و پیر شد تا اینکه روباه ها و شغالا تصمیم گرفتن جای شیر رو بگیرن
شیر با وجود پیر بودنش این براش ݝیر قابل تحمل بود
عرفان ناگهان چاقو اش را بلند کرد و روی شاهرگ شاهین کشید و گفت بقیه ی داستانو تو جهنم برات می گم
چشمای شاهینن سفید سفید شده
عرفان او را روی زمیت پرت کرد و چاقو اش را ضبدری درون قلبش فرو کرد
بعد از جمع کردن و فرستان اطلاعات همه جا را پاک کرد و از در بیرون رفت
_هی بریم
حالا نوبت گاب بود که کسی را پیدا کند که قتل را گردنش بیندازد و بعد تمام میشد
شاهین زیادی احمق بود
******************-*----********
سوم شخص
دستش را به سمت داشبرد برد و بتری مشروبش را در اورد خوبه در ش را باز کرد و کم کم از ان خورد تا مزه ی تلخی اش درون دهانش باشد کار همیشگی اش بود هر بار که کسی را می کشت کارش همین بود با مشروب خودش را خفه می کرد ماشین را جلوی باغ پارک کرد و به سمت ویلا رفت
با دیدن ارامش که روی نیمکت زیر نور خوابیده بود به سمتش رفت این دختر دیکانته بود اعصابش خورد شد که او را ترک کرده بود و دختر از ترس اینجا خوابیده بود به سمتش رفت گ و با دیدن چهره ی معصوم ارامش چیزی درونش فرو ریخت لعنتییی
تمام اثرات مشروب پرید و صورت شاهیین که غرق خون بود جلوی چشمانش امد این دختر فرشته ی پاکی بود برعکس عرفان کع خود خود شیطان بود او نفرین شده اییی بود که با دیدن صورت ارامش قلبش فراموش می کرد که مردع است و شروع به تپیدن می کند دستش را به سمت ارامش برد و او را تکون داد : اراممم ارامش
*****************
اول شخص
با تکون دست هایی از خواب می پرم
_ع..عرفان ت...وییی
عرفان لبخند مستانه ایی زد و گفت: نههههه
من کنفونددم
از چشماش ترسیدم لعنتی باز مثل اون شب تیره شده بود
_ اومدی ؟ چقدر دیر
عرفان: اره کار داشتم پاشو برو بخواب
خودمو یه ور کشیدم تا بشینه