اخرای راهنمایی بودم.ایدا یه روز اومد توی حیاط مدرسه گفت باهات کار دارم.میای؟گفتم کجا؟گفت سیامک جلوی در مدرسه س.توروخدا بیا
گفتم خب چش شده؟حالش بده؟واسه چی بیام؟گفت میخواد یه لحظه باهات حرف بزنه
انگار برق فشار قوی بهم وصل کرده بودن عصبانی شدم گفتم پاشو جمع کن خودتو.خجالت بکش.
از فکرش لرزیدم.اگه بابام یا عموهام یا دایی هام میفهمیدن سرمو میبریدن.شهر کوچیک بود و همه همو میشناختن.
با ایدا قهر کردم و هرچقدر اومد طرفم جوابشو ندادم.قول داد دیگه حرف داداششو مطرح نکنه.
گفتم اگه بگی میام در خونتون به بابات میگم.