منم همش توخونه بودم وتنها
من هرچندوقت یکبارمیگیرتم این حالت
ولی اون اولادوسه ماه اینجوری بودم همش باشوهرم دعوامیکردم گیرمیدادم
میگفتم بروبدم میادازت بروازخونه بیرون دوروبرمن نباش بدبخت میگف میدونم همه زنااینجوری میشن میرف بیرون باززنگ میزدم ک چراهمش میری بیرون منوتنهامیزاری هردقه ی بهونه میگرفتم
ولی بعدکم شدیه چن وقت خوب بودم باز دلم میگرف گریه میکردم
اگه شوهرم ب شوخی میگف شکمت بزرگ شده چارساعت گریه میکردم
الانم ک همش توخودم میریزم یواشکی گریه میکنم همینجوری
ب زایمان ک فک میکنم ب اینکه اگه نتونم دردوتحمل کنم وای شکمموک هروقت میبینم اشک توچشام جمع میشه ترک خورده اخه هم شکمم هم پشت روناوساق پام کلاترک ترک شدم
ولی خب بازب دخترم ک فک میکنم ب هشت ماه انتظاری ک کشیدم میگم فدای ی تارموش سالم باشه هیچی دیگه مهم نیس