2733
2734

اول خودم میگم 😬

۸ یا ۹ سالم بود

قرار شد برای خواهر کوچیکترم که ۵ یا ۶ سالش بود تولد بگیریم

تولد بزرگ و خوب که کلی مهمون دعوت کنیم

مامانم به دوست و آشنا و فامیل گفت و همه رو دعوت کرد

اما واسه خواهر من فقط ی مهمون بود که خیلی مهم بود

دوستش،الهه،که با هم کلاس قرآن میرفتن

چون مدرسه نمیرفت هنوز فقط همین ی دوست رو داشت

خونه ی الهه سر کوچه ی ما بود و مامانم تلفن خونشون رو نداشت که دعوتشون کنه و فراموشش کرده بود به کل

صبح تولد خواهرم با ذوق گفت مامان الهه اینا کی میان پس؟ مامانم گفت ای واااای من فراموشش کردم

به من گفت برو تا خونشون و دعوتشون کن واسه امروزو عذرخواهی کن که دیر گفتیم😌

خلاصه من رفتم و دعوتشون کردم


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

روز قبلشم من رو فرستاده بود خونه ی چنتا از بستگان ک دعوتشون کنم واسه تولد فردا

منم به هوای دیروز رفتم الهه و مامانش رو دعوت کردم واسه فردا😐

خلاصه تولد اومد و تموم شد و خواهر من چشم انتظار الهه موند و کلی غصه دار از این که دوست صمیمیش نیومده

منم تو دلم کلی بد و بیراه نثار اون کردم ک نیومده😂

فردا شد

عصر شد

یهو دیدیم زنگ در و زدن و الهه همراه مامانش ا گل و کادو وارد شد

هم اونا تعجب کردن هم ما😐

اونا از وضع خونه و تیپ خونگی ما

ما هم از این ک چرا الان اومدن

اونجا بود ک به سوتی خودم پی بردم و کلی خجالت کشیدم چرا تاریخ تولد رو‌ به جای تولد گفتم فردا😂😂😂

2731
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز