با دوتا بچه 6و2ساله پدرشوهر مادرشوهر پیرم رو بردیم رفتیم مشهد 70ساله و80ساله نم گفتم ثوابه یک زیارت بکنن ازکجا معلوم سال دیگه باشن بماند با دوتا بچه کوچیک حتی نتونستم یک زیارت بکنم وشوهرم همش حواسش به پدرمادرش بود گم نشن یک روز تو هتل رفتم رو تخت بچمو شیر بدم شوهرم به مامانش گفت بیا پاهامو بمال درد اومده همونجوری که پاهای شوهرم رو میمالید به شوهرم گفت زنت ماساژت نمیده یک زن بگیر مشت ومالت بده من مخم سوت کشید شوهرم برگشت بهش گفت نه نه چرا چرت وپرت میگی