گفت فقط الان نمیتونم مزاحم شم پدرم یکسری مشکلات کاری داره انجامش بدم خدمت میرسیم اجازه بدین با دخترتون آشنا بشم.
مامان منم آدم امروزی هست گفت عیبی نداره صحبت کنین.
خلاصه اکثر ساعتای روز با هم بودیم اون هی بمن قول و قرار میداد.
هر روز میگفت بیا لین لباسو بخر .. پولشو میدم . خب چرا یه رنگ هر شش رنگ رو بخر.
منم روم نمیشد پولشو نداشتم . هی اون میگفت و میگفت.
یه شب گفت رستوران فرانسوی کرایه میکنم هیچکی رو راه نده آماده شو برو خرید کن شیک بیا. با خانوادت منم خانوادمو بیارم
یاخدا به جاهایه حرص درآرش رسید
اقا یدونه لایک لدفا
بلایکید منووو
رو اون قلبه بزنید من بعدا بیام بخونم با تچکر اودافظ😝
واو جذاب شد
کارخونه و شرکتو با هم داشت😂😂😂کی مدرسه ها باز میشه این دختر توهمی ها برن مدرسه
شمانبایدهمون اول میگفتی قصدم ازدواجه خودش بایدبه این نتیجه میرسید
دونه دونه دونه دونه یه ستاره تو اسمونه یه جوری میزون می کنه که ما رو باز ب هم برسونه دل گرفتاره عاشق یاره
زود زود تایپ کن هلاک شدم از بس پیجو رفرش کردم😂🙈
یک عدد لایک هم برای من کافیست😐
مهمترین قسمت داستان یعنی چطوری وکجااشناشدین روهم بگو
من رو ببلاکید دوستان😁
