2733
2734
یادمه کلاس اول ابتدایی که بودم با خودم لاک قرمز به مدرسه برده بودم زنگ تفریح که شد ناخن های دوستمو لاک زدم بقیه بچه ها دیدن خوششون اومد منم بهشون گفتم صف بکشید نوبتی ناخن همتونو لاک میزنم بچه های کلاسمون صف شده بودند ومنم لاک میزدم فک کنم 10 نفری رو لاک زدم که زنگ خورد خانم معلممون که اومد کلاس دید ناخن نصف بچه ها لاک زده شده بعد گفت کی اینکارو کرده من فک کردم میخواد تشویقم کنه با ذوق بسیار و شجاعت گفتم مال منه منو بردن دفتر و گفتن مامانم بیاد مدرسه آخه خیلی شیطون بودم لاک رو هم ازم گرفتن خیلی دوسش داشتم و غصه خوردم که دیگه اون لاک رو ندارم بعد که تابستون شد یه روز مامانم لاک رو بهم داد و گفت خانم مدیرتون لاک رو به من داده بود و من به تو نداده بودم کلی ذوقیدم
بهترین خبر دنیا "فرزندی در راه است"
یادم میاد تو دوران راهنمایی بودم و وقتی از 19 کمتر میگرفتم از ترسم ورقه مو تو خونه به هیشکی نشون نمیدادم ..از اول هم خطم خیلی قشنگ بود خودم زیر ورقه مو امضا میکردم...البته امضای مامانمو جعل میکردم..امضای بابام خیلی سخت بود بعد پایین امضا مثل ادم بزرگها مینوشتم با تشکر از زحمتهای شما معلم عزیز.....یه روز مامانم این ورقه ها رو پیدا کرد و کلی دعوام کرد ولی اصلا باور نمیکرد که اونا رو خودم نوشتم میگفت بردی پیش کی اینا رو نوشته....یادش بخیر.....
هیچ وقت نفهمیدم چه رازیست بین دل و دستم..از دستم رفت به هرچه دل بستم...!!!

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

بچه ها سلام من یه خاطره جالب (البته الان . اونموقع مرده بودم از ناراحتی) من کلاس دوم دبستان بودم یه روز کلاس قران داشتین منم دستشوئی بزرگ داشتم چند بار اجازه گرفتم معلم از خدا بیخبر بهم اجازه نداد منم که خیلی خجالتی بودم خلاصه زنگ آخر هم بود تا زنگ خورد رفتم دستشوئی ولی کار از کار گذشته بود و من تمام شلوار و لباس زیرم کثیف شده بود بمیرم با اون دستای کوچولوم کثیف کاریهامو تمیز کردم و لباس زیرمو دور انداختم حالا بچه ها هم پشت در دستشوئی هی داد میزدن زود باش زودباش . خلاصه وقتی اومدم بیرون بچه های کلاس بالا هم بودن متوجه شدن اون روز به خاطر بوی بدی که میدادم و مقنعه و مانتو شلوار کثیفم (حال نمیدونم چرا مقنعه ام کثیف شده بود)تا خونه پیاده رفتم (من از کلاس اول خودم مستقل بودم و سرویس نداشتم ماشاله ) تا رسیدم خونه مامانم بردم حمام و تموم شد ولی فرداش سر صف انقدر بچه ها مسخره ام کردن که مردم از غصه . ولی حالا که فکر میکنم میبینم خیلی بچه قوی بودم هر کی دیگه بود مینشست گریه میکرد تا یکی بیاد تمیزش کنه
2731
شایلان جون تقصیر معلمت بوده آخه نمیدونسته که بچه 8 ساله نمیتونه خودشو نگه داره ! اما دمت گرم واقعا خودتو نباختی هرجور بوده خواستی یه جوری قضیه رو جمش کنی
بهترین خبر دنیا "فرزندی در راه است"
یه خاطره دیگه هم اینکه با داداشام پتو بازی می کردیم نوبتی می خوابیدیم بعد کلی پتو می انداختیم روی اونی که خوابیده محو می شد بعد می خندیدیم و نفر بعدی ، مامانم هر وقت می دید ما باز پتوها رو ریختیم به هم عصبانی می شد و هم میگفت کارتو خطرناکه ممکنه خفه بشید اما ما خیلی حال می کردیم هنوزم که با 2 تا داداشم میشینیم از اون بازیمون یاد میکنیم
بهترین خبر دنیا "فرزندی در راه است"
پدیده جون بازی با داداشا رو که نگو من و 2 تا داداشام می امدیم ملافه می آوردیم دور یکی میپیچیدیم میگفتیم نینی هست من همیشه احساس خفگی میکردم . یکی دیگه هم این بود که یکی می نشست یکی دست و پاهاشو میگرفت ویکی دیگه قلقلک میکرد وای نگو که من غش میکردم یادش بخیر یاد داداشام بخیر دیگه نیستن و امروز هم که داشتم برنامه بچه های دیروز رو نگاه میکردم به یاد اون روزای خوب کلی گریه کردم یاد روزهای خوب کودکی بخیر حاضرم بقیه عمرمو بدم و چند سال از اون روزای خوب رو داشته باشم
من حدود 4 سالم بود، داییم مجروح شده بود توی جنگ برده بودنش بیمارستان نورافشار. ما خانوادگی رفته بودیم ملاقات. در روایت است که چند نفر غریبه در حیاط بیمارستان مشغول عکس گرفتن بودن که من با پررویی رفتم گفتم می شه از منم عکس بگیرید. مامانم می گه قشنگ وایسادی ژست گرفتی و اون بیچاره ها هم خندیدندو ازم عکس گرفتند. الان عکسش هست چون بعدا آورده بودند داده بودن به داییم. هر وقت می بینم کلی به خودم افتخار می کنم :)
خدایا کمک کن اول ایرادهای خودمو ببینم
2738
سلام دوستام من که کلی خاطره دارم چون اکثر اوقات کیفمو تو خونه جا می ذاشتم و خودم می رفتم مدرسه طفلک بابام می آورد می داد به فراش مدرسه یک بار هم کفش ها مو شسته بودم صبح که می خواستم برم مدرسه بندهاشو پیدا نکردم به خاطر همین بند کفش های بابامو برداشتم طفلک بابام بعد از من که می خواست بره سرکار کفشش بند نداشت و اون روز تو خونه موند
من و بابام رفته بودیم نانوایی. چون شب مهمون داشتیم و کارها عجله ای بود، بابام گفت من می گم تو دختر همسایمون هستی و نون برای تو هم می گرم. منم که 5 سالم بود قبول کردم. بابا طبق برنامه نون روگرفت و رفت ماشین رو بیاره این طرف خیابون که من داد زدم بابا بابا............... وهمه خندیدند. آخه من نمی تونستم دروغ بگم. بابام هم خیلی ناراحت شده بود که ازم خواسته بود دروغ بگم
هستی من پارسا و پارمیس
مادر من معلم مدرسه من بود و من کلاس پنجم بودم. معلمم ازم کتابی رو که فردا امتحان داشتیم رو خواست و من بهش دادم. زود کتابم رو برگردوند. من بازش کردم و دیدم سولات امتحان رو برام گذاشته. من ساده بلند شدم و بلند گفتم خانم برگه امتحان فردا رو لای کتابم جا گذاشته اید. شب به ممانم گفتم و تازه متوجه شدم اوضاع از چه قراره. ولی خوشحال شدم که پسش داده بودم
هستی من پارسا و پارمیس
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687