به نام خداوند جان و خرد
این رمان برگرفته از واقعیت است با اندکی تحلیل امیدوارم به کسانی که در این رمان نام برده میشن هیچ توهینی نشه و به دلیل اینکه این اشخاص در قید حیاط نیستند صلواتی محمدی ختم کنید
این داستان در افغانستان قبل از ظهور طالبان تا دهه ی نود رخ داده وقایعی که اتفاق افتاده کاملا واقعی هستند و به نقل از مادربزرگ بنده این وقایعا و ماجراها رو فهمیدم و وقتی دیدم بسیار جالب هستند و جریان هایی رخ داده که شاید ما حتی فکرشم نمیتونیم بکنیم
برای اشخاص نام مستعار گذاشته میشود چون خواستار این بودند که کسی از هویت واقعی انها بو نبرد
امیدوارم که نهایت لذت رو ببرید
همانطور که نگاهش خیره به اب های روان رودخانه بود قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید و همراه با اب رقصان به سمت پایین رفت
هر بار با یاداوردی گذشته اشک از چشمانش جاری میشد کاش میتوانست زمان را به عقب برگرداند تا کارش را تکرار نمیکرد
دورتادورش را درختان سربه فلک کشیده پر کرده بود و زیرپایش فرشی از چمن قرار داشت
با سروصدایی که از پایین می امد سریع اشکش را پاک کرد و به ان سو نگاه کرد
تعدادی دختر با کوزه های اب در دستشان داشتند به طرف او می امدند
نگاهش در نگاه دختری که دل در گرو عشقش داده بود گره خورد
دختر با گونه های گلگون لبخند کمرنگی زد و نگاهش را از او گرفت
ان دختر کم از فرشته ها نداشت صورتش به سفیدی برف میزد چشمان درشت و مشکی بینی متناسب و لب های سرخ برجسته موهای مشکی اش و ابروهای پهن و زیبا که به ان صورت گرد و کوچکش بسیار می امد تا محو شدنش خیره به او نگاه میکرد
وقتی دیگر نتوانست او را ببیند راه خانه را در پیش گرفت
به در خانه که نزدیک شد دوستش را دید
-سلام رحمان
-سلام
-فردا باید بریم پاکستان جنسا برای فروش اماده اس
-باشه پس امروز وسایل اماده میکنم
-باشه پس فردا همدیگه رو جای همیشگی میبینیم
-باش
-خدافظ
-خدافظ
وارد خانه شد عموهایش گوشه ای نشسته بودند
-سلام
-علیکم سلام،بیا بشین کارت داریم
به سمتی که عموهایش نشسته بودند رفت
روبه روی ان ها نشست
-بله
-دیگه بزرگ شدی و وقته ازدواجته مطمئنم پدرتم اگه بود دوست داشت ازدواج کنی
-یعنی چی؟
-دختری هست که زن عموهات گفتن خیلی دختر خوب و نجیبیه همین هفته برات میریم خاستگاری
-کی هست؟
-دختر کوچک شیرخان
سعی کرد از خوشحالی جیغ نکشد به نظرش اصلا خوب نبود که خوشحالیش را ابراز کند خوشحال بود بسیار خوشحال بود که بدون اینکه خودش بگوید به مراد دلش خواهد رسید
میدانست حتی اگر او هم نبود باید قبول میکرد و با کسی ازدواج میکرد که انها میگفتند
-ما فردا عازم پاکستان هستیم باید اجناس رو ببریم
-خوبه پس ما هم برات میریم خاستگاری تا وقتی تو برگردی کارهای عروسی رو انجام میدیم
ان ها رسم نداشتند که عروس و داماد در مجلس خاستگاری حضور داشته باشند در واقع والدین تصمیم نهایی را میگرفتند و جوان ها هم باید بی چون و چرا قبول میکردند
اجناس را در درشکه ای که به اسب وصل بود گذاشت گندم و جو و کمی چیزهایی دیگر و با دوستش راهی پاکستان شدند چند روزی در راه بودند و این راه را باسب طی میکردند
-رحمان چیزی شده؟
-نه چیزی نشده واسه چی؟
-تمام این چند روزو فقط میخندیدی؟
-وای سلیم اگه بهت بگم باورت نمیشه
-بگو ببینم
-عموهام امروز گفتن میخوان برن خاستگاری
-اا به سلامتی حالا واسه این اینقدر خوشحالی
-نه واسه این خوشحالم که خاستگاری کسی میرن که من میخوام
سلیم با خوشحالی به طرفش رفت و گفت
-شوخی میکنی؟
-نه به خدا راست میگم امروز میرن خاستگاری
-تو این محله شاید تو جزو اون ده نفری باشی که با کسی که خواستن ازدواج کردن
رحمان شانه ای بالا انداخت و گفت
-دوست دارم زودتر برگردم
-به محض اینکه اجناسو دادیم برمیگردیم
این یک ماه برایش به اندازه ی یک سال طول کشیده بود تمام وقت کارش شمردن ثانیه ها بود دوست داشت زودتر برگردد و به نزد عروسش برود
بالاخره روز موعود فرا رسیده بود همه در حال رقص و پایکوبی بودند
دلش میخواست زودتر عروس خانم را ببیند
جشن به پایان رسیده بود و هر کسی در حال جمع کردن وسایل و ریخت و پاش عروسی بود
رحمان به طرف اتاق مشترکشان رفت در را باز کرد و وارد اتاق شد
عروس با لباس ساده ی سفیدی روی رخت خواب پهن شده نشسته بود