باورش نمیشد انگار خون در رگ هایش یخ زده بود و جریان نداشت چه داشت میشنید چه داشتند پشت همسرش پشت خانمش میگفتند
تنها یک پلک کافی بود که اشک هایش سرازیر شود
-دوری تو رو نتونست تحمل کنه نتونست جلوس هوس و خوی حیوانیشو بگیره
رحمان دست هایش را روی گوش هایش گذاشت نمیخواست بیشتر از این بشنود نمیخواست نام همسرش اینگونه اورده شود او یک فرشته بود درست مانند نامش
-با پسرعموت حاتم رابطه داشت
مردمک چشمانش گشاد شد سفیدیش به سرخی میزد و حال اشک هایش روی گونه هایش روان شده بود مسخ حرف های عمویش شده بود
-چند روز بعد از رفتنت حاتم به اینجا اومد چند روز بعدشم ما رفتیم عروسی زنت و زن من و حاتم موندن خونه ولی کاش اونو با خودمون میبردیم کاش یکیشون اینجا نبود وقتی اومدیم تو خونه دیدیمشون
از شدت خشم میلرزید دست هایش را محکم روی گوش هایش گذاشت و همینطور که فشار میداد گفت
-بسه بسه نمیخوام بشنوم نمیخوام کافیه
باورش سخت بود اینکه فرشته چنین کاری بکند ان هم با پسرعمویش حاتم
به سمت زن عمویش رفت
-زن عمو بگو بگو که دروغ تو اون شب اینجا بودی بگو که فرشته ی من کاری نکرده بگو
زن عمویش نگاهی به همسرش که پشت سر رحمان ایستاده بود انداخت دوباره به رحمان نگاه کرد و گفت
-رفته بودم یکم از همسایه روغن بگیرم با عموت یه جا وارد شدم و دیدم...دیدم که...
رحمان همانطور که به عقب قدم برمیداشت گفت
-نه من باور نمیکنم این حقیقت نداره
به طرف عمویش رفت
-فرشته کجاست چیکارش کردین اون زنده اس مگه نه زنده اس؟
مانند دیوانه ها دور تا دور خانه میگشت
عمویش او را گرفت و سیلی محکمی بر گوشش نواخت
-کافیه به جای اینکه خوشحال باشی که از شرش خلاص شدی داری مثل دیوونه ها رفتار میکنی
رحمان انقدر کرخت و بی حس شده بود که درد ضربه ی سیلی روی گوشش را احساس نکرد
-حاتم کجاست اون کجاست؟
-فکر کردی از اون گذشتیم اونم به سزای گناهش رسید
هفته ها میگذشت و رحمان روز به روز بیشتر در خودش فرو میرفت مرگ فرشته بسیار رویش تاثیر گذاشته بود یاد حرف های فرشته که می افتاد دلش کباب میشد
(رحمان از کیفش گوشواره هایی که برایش اورده بود را در اورد و جلویش گرفت
-بیا خانومم واست یه چیزی اوردم
فرشته با شوق جعبه را باز کرد و نگاهش با دیدن گوشواره های ظریف و براق برق زد
-خیلی خوشگلن
ناگهان نگاهش غمگین شد و گفت
-ولیکاش میشد ایندفعه رو زود نری
-خیلی ببخشید خانم ایندفعه دیگه اخرین باره ایندفعه که برگشتم یه مرخصی طولانی میگیرمو میمونم خونه
-واقعا؟
-اره
-خدا رو شکر
فرشته گوشواره ها را در گوشش انداخت)
صدای خنده هایش در گوشش میپیچید و حال زارش را بدتر از قبل میکرد
لب رودخانه نشسته بود که حضور کسی را کنارش احساس کرد
به همان سمت برگشت با دیدن سلیم بدون هیچ عکس العملی دوباره خیره به اب های روان شد
-خوبی؟
-نه
-وقتی میبینم اینجوری شدی همش میخوام یه چیزی بهت بگم
رحمان با چشمان پر از غم و بی فروغ به سلیم نگاه کرد
سلیم سرش را پایین انداخت و گفت
-مادرم میگه وقتی زنتو میبردن واسه مجازات همه اش داد میزده میگفته من اینکارو نکردم
رحمان لبش را به دندان گرفت تا بغضش نترکد
-میگه وقتی بستنش بازم از بی گناهیش میگفته حتی وقتی سنگ رو دهنش گذاشتن ولی میگه با همون حالش همش میگفته که اون بی گناهه از شب تا صبح فقط همین جمله رو میگفته
ابروهایش در هم گره خورد دیگر نتوانست بغضش را پنهان کند و از چشمانش اشک جاری شد
صدای گریه اش بلند شد
-میدونستم میدونستم اون بیگناهه من بهش ایمان دارم من احمقم که به حرفش گوش ندادمو تنهاش گذاشتم ازم خواست نرم ولی من بازم کارو ترجیح دادم از عموهام هر چیزی برمیاد وقتی که...وقتی که بهم گفتن مامانمو با سنگ بزنم تا از اینجا دور بشه پس توقع چنین چیزی رو هم میشه ازشون داشت
سلیم دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت
-اینطور نیست رحمان تقصیر تو نبود تو فقط یه بچه بودی
-ولی من نباید اینکارو میکردم
-اگه اینکارو نمیکردی هر دوتون باهم میمردید یادت نیست اسلحه رو سرت گذاشته بود ازت خواست بری بالای درخت و از اونجا اونو بزنی
-وقتی یادم میافته میخوام زمین دهن باز کنه و من برم داخلش من...
مکثی کرد و ادامه داد
-نمیخواستم اینکارو بکنم من...من فقط ترسیده بودم
-میدونم هر کس دیگه ایم جای تو بود میترسید هیچ بچه ی پنج شش ساله ای نیست که از اسلحه و مرگ نترسه...