2752
2734
عنوان

رمان بر اساس واقعیت نوشته ی خودم

15837 بازدید | 270 پست

به نام خداوند جان و خرد

این رمان برگرفته از واقعیت است با اندکی تحلیل امیدوارم به کسانی که در این رمان نام برده میشن هیچ توهینی نشه و به دلیل اینکه این اشخاص در قید حیاط نیستند صلواتی محمدی ختم کنید

این داستان در افغانستان قبل از ظهور طالبان تا دهه ی نود رخ داده وقایعی که اتفاق افتاده کاملا واقعی هستند و به نقل از مادربزرگ بنده این وقایعا و ماجراها رو فهمیدم و وقتی دیدم بسیار جالب هستند و جریان هایی رخ داده که شاید ما حتی فکرشم نمیتونیم بکنیم

برای اشخاص نام مستعار گذاشته میشود چون خواستار این بودند که کسی از هویت واقعی انها بو نبرد

امیدوارم که نهایت لذت رو ببرید

همانطور که نگاهش خیره به اب های روان رودخانه بود قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید و همراه با اب رقصان به سمت پایین رفت

هر بار با یاداوردی گذشته اشک از چشمانش جاری میشد کاش میتوانست زمان را به عقب برگرداند تا کارش را تکرار نمیکرد

دورتادورش را درختان سربه فلک کشیده پر کرده بود و زیرپایش فرشی از چمن قرار داشت

با سروصدایی که از پایین می امد سریع اشکش را پاک کرد و به ان سو نگاه کرد

تعدادی دختر با کوزه های اب در دستشان داشتند به طرف او می امدند

نگاهش در نگاه دختری که دل در گرو عشقش داده بود گره خورد

دختر با گونه های گلگون لبخند کمرنگی زد و نگاهش را از او گرفت

ان دختر کم از فرشته ها نداشت صورتش به سفیدی برف میزد چشمان درشت و مشکی بینی متناسب و لب های سرخ برجسته موهای مشکی اش و ابروهای پهن و زیبا که به ان صورت گرد و کوچکش بسیار می امد تا محو شدنش خیره به او نگاه میکرد

وقتی دیگر نتوانست او را ببیند راه خانه را در پیش گرفت

به در خانه که نزدیک شد دوستش را دید

-سلام رحمان

-سلام

-فردا باید بریم پاکستان جنسا برای فروش اماده اس

-باشه پس امروز وسایل اماده میکنم

-باشه پس فردا همدیگه رو جای همیشگی میبینیم

-باش

-خدافظ

-خدافظ

وارد خانه شد عموهایش گوشه ای نشسته بودند

-سلام

-علیکم سلام،بیا بشین کارت داریم

به سمتی که عموهایش نشسته بودند رفت

روبه روی ان ها نشست

-بله

-دیگه بزرگ شدی و وقته ازدواجته مطمئنم پدرتم اگه بود دوست داشت ازدواج کنی

-یعنی چی؟

-دختری هست که زن عموهات گفتن خیلی دختر خوب و نجیبیه همین هفته برات میریم خاستگاری

-کی هست؟

-دختر کوچک شیرخان

سعی کرد از خوشحالی جیغ نکشد به نظرش اصلا خوب نبود که خوشحالیش را ابراز کند خوشحال بود بسیار خوشحال بود که بدون اینکه خودش بگوید به مراد دلش خواهد رسید

میدانست حتی اگر او هم نبود باید قبول میکرد و با کسی ازدواج میکرد که انها میگفتند

-ما فردا عازم پاکستان هستیم باید اجناس رو ببریم

-خوبه پس ما هم برات میریم خاستگاری تا وقتی تو برگردی کارهای عروسی رو انجام میدیم

ان ها رسم نداشتند که عروس و داماد در مجلس خاستگاری حضور داشته باشند در واقع والدین تصمیم نهایی را میگرفتند و جوان ها هم باید بی چون و چرا قبول میکردند

اجناس را در درشکه ای که به اسب وصل بود گذاشت گندم و جو و کمی چیزهایی دیگر و با دوستش راهی پاکستان شدند چند روزی در راه بودند و این راه را باسب طی میکردند

-رحمان چیزی شده؟

-نه چیزی نشده واسه چی؟

-تمام این چند روزو فقط میخندیدی؟

-وای سلیم اگه بهت بگم باورت نمیشه

-بگو ببینم

-عموهام امروز گفتن میخوان برن خاستگاری

-اا به سلامتی حالا واسه این اینقدر خوشحالی

-نه واسه این خوشحالم که خاستگاری کسی میرن که من میخوام

سلیم با خوشحالی به طرفش رفت و گفت

-شوخی میکنی؟

-نه به خدا راست میگم امروز میرن خاستگاری

-تو این محله شاید تو جزو اون ده نفری باشی که با کسی که خواستن ازدواج کردن

رحمان شانه ای بالا انداخت و گفت

-دوست دارم زودتر برگردم

-به محض اینکه اجناسو دادیم برمیگردیم

این یک ماه برایش به اندازه ی یک سال طول کشیده بود تمام وقت کارش شمردن ثانیه ها بود دوست داشت زودتر برگردد و به نزد عروسش برود

بالاخره روز موعود فرا رسیده بود همه در حال رقص و پایکوبی بودند

دلش میخواست زودتر عروس خانم را ببیند

جشن به پایان رسیده بود و هر کسی در حال جمع کردن وسایل و ریخت و پاش عروسی بود

رحمان به طرف اتاق مشترکشان رفت در را باز کرد و وارد اتاق شد

عروس با لباس ساده ی سفیدی روی رخت خواب پهن شده نشسته بود

پست دوم


فرشته سفره ی صبحانه را پهن کرد و همه ی اهل خانه را صدا زد تمام این سال ها کارش همین بود و شاید در این چند سال به طور انگشت شماری رحمان را دیده بود و با او بود بیشتر در سفر بود و به دنبال کار تجارتش
دلش برایش تنگ شده بود با بودن او در کنارش احساس دلگرمی داشت و احساس تنهایی نمیکرد یک ماهی از ندیدن رحمان میگذشت که در خانه زده شد
یکی از پسر عموهای رحمان بلند شد و به سمت در رفت
با دیدن رحمان در چهارچوب در اشک شوق در چشمانش جمع شد خوشحال بود نمیدانست چه کند
رحمان با همه سلام کرد و با لبخند به چشمان همسر عزیزش نگاه کرد و سلام کرد
فرشته جوابش را اهسته داد
-من میرم لباسامو عوض کنم
رحمان وارد اتاقش شد
فرشته پشت سرش وارد اتاق شد پشت رحمان به او بود به طرفش رفت و دستانش را دور کمرش حلقه کرد
-دلم برات تنگ شده بود
رحمان دست هایش را روی دست های سرد و نحیف فرشته گذاشت و به طرف او برگشت
نگاهش به زخم ها و سوختگی های روی دست فرشته افتاد
-دستات چی شده؟
فرشته سریع و با من من دست هایش را پشت سرش مخفی کرد و گفت
-چیزی...نیست بی احتیاطی کردم تو تنور سوخت
رحمان بار دیگر دست هایش را گرفت و بوسه ای به آنها زد
-بیشتر مراقب باش خانم
-باشه
رحمان از کیفش گوشواره هایی که برایش اورده بود را در اورد و جلویش گرفت
-بیا خانومم واست یه چیزی اوردم
فرشته با شوق جعبه را باز کرد و نگاهش با دیدن گوشواره های ظریف و براق برق زد
-خیلی خوشگلن
ناگهان نگاهش غمگین شد و گفت
-ولی‌کاش میشد ایندفعه رو زود نری
-خیلی ببخشید خانم ایندفعه دیگه اخرین باره ایندفعه که برگشتم یه مرخصی طولانی میگیرمو میمونم خونه
-واقعا؟
-اره
-خدا رو شکر
فرشته گوشواره ها را در گوشش انداخت و از اتاق خارج شد سفره را جمع کرد در حال تمیز کردن سفره بود که یکی از زن عموها به او نزدیک شد و گفت
-تا حالا این گوشواره هاتو ندیده بودم
-اره خوب اینا رو اقا واسم اورده
با حرص مبارکت باشه ای گفت و از اشپزخانه بیرون رفت
وارد اتاقش شد همسرش روی تشکی نشسته بود
به سمتش رفت و گفت
-تو این همه سال که باهات زندگی کردم یه بار نشد واسه من یه چیزی بخری اونوقت این پسر برادرتو ببین که هر بار واسه این دختره یه چیزی میاره این همه زحمتشو کشیدم و بزرگش کردم یه بار نشده واسه من از این چیزا بیاره
-باید همون موقع به من میگفتی دختری که واسه رحمان در نظر داری چه جور دختریه
-منظورت چیه؟
-چرا باید همچین دختری تو دستای رحمان باشه
-چی میگی؟
-رحمان لیاقت همچین دختری رو نداره اصلا خوشم نمیاد وقتی اینجوری کنار هم خوشن باید میدونستم همچین دختر خوشگلیه بچه بود و مشخص نبود ولی حالا که جوون و بزرگ شده خیلی فرق کرده
زن بیچاره که از حرف خودش پشیمان شده بود با بهت از سرجایش بلند شد جرات اعتراض کردن را نداشت
وارد اشپزخانه شد و نگاهش روی فرشته که در حال جمع کردن وسایل بود افتاد
رحمان با این سن کمش به مال و منال خوبی دست پیدا کرده بود و این حسادت عموهایش را بیشتر میکرد
وضع مالیش روز به روز بهتر و بهتر میشد تا جایی که دیگر اغل جایی برای گوسفندهای تازه به دنیا امده نداشت
فرشته بقچه اش را اماده کرد و وسایل مورد نیازش را جمع کرد و مقداری غذا و نان روغنی برایش‌ گذاشت
-سفرت به سلامت
رحمان لبخندی به روی همسرش زد و گفت
-مراقب خودت باش
بوسه ای به پیشانی همسرش زد و گفت
-خدافظت
تا دم در همراهیش کرد رحمان سوار اسبش شد و برای بار اخر دستی برای فرشته تکان داد
فرشته وارد خانه شد اشک در چشمانش جمع شده بود ولی خودش را کنترل کرد تا اشک هایش سرازیر نشود
اتاقش را مرتب کرد و بعد لباس های خود و بقیه ی اعضای خانواده را شست
چند روزی از رفتن رحمان گذشته بود
فرشته در حال اب کشیدن از چاه بود که در خانه زده شد
دستانش را با لباسش خشک کرد و به طرف در رفت
در را باز کرد و بدون اینکه به ان طرف سرک بکشد از پشت در گفت
-بله
-سلام منزل اسماعیل خان؟
-بله یک لحظه لطفا
به سمت خانه برگشت رو به عموی رحمان یا همان اسماعیل خان ایستاد و گفت
-عمو جان کسی با شما کار داره
اسماعیل از سرجایش بلند شد و به سمت در رفت
زن ها بیرون امده بودند
فرشته روسری اش را جلوتر کشید تا جایی که پیشانی اش معلوم نبود
چندی بعد اسماعیل خان همراه با جوانی که عصای چوبی به دست داشت و مردمک چشمانش سفید بود وارد خانه شد
-ایشون پسر برادرم یاور هست،حاتم جان
دستی پشت پسر گذاشت و گفت
-بیا پسرم بیا بشین
همگی سلام کردند و فرشته به اشپزخانه رفت و با سینی چای و قند برگشت
-بفرمائید
-فرشته برو ناهار اماده کن یه چیز خیلی خوب درست کن پسر برادرم بعد از سالها اومده
-چشم عمو جان
به اشپزخانه برگشت و روبه همسر اسماعیل گفت
-نمیدونستم عمو برادر دیگه ایم به غیر از ابراهیم خان داشته باشند
-بردار ناتنی هستن از مادر جدا هستند
-اهان
فرشته در حال اماده کردن غذای میهمان شد، میهمانی که باعث اتفاق بدی در زندگی فرشته شد و همچنین زندگی خودش...

خب؟

مردِ من چشمهایش لبریز از آرامش است...وقتی کنارم قدم میزند از هیچ چیز و هیچ کس ترسی ندارم...او معنای تمام و کمال واژه‌ی امنیت است...قول هایش قول است...تهِ چشمانش پاکی موج میزند...برای عاشقانه هایم مجنون است و برای بچگی کردن هایم پدر ...مردِ من مــــرد است و محکم...آنقدر محکم ک میتوانم با خیال راحت کنارش همان دختربچه‌ی ساده‌ باشم 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، 

 خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، 

 خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید

چون رمان بر اساس واقعیت هست و یکمی طولانیه اینجا هم من نمیتونم پست حیلی طولانی بزارم و همچین باید خیلی رو نوشتنش دقت و تمرکز کرد پس نمیتونم خیلی تند تند بنویسم اگه مشتاق هستید که ادامه اشو بخونید

(به دلیل بلند بودن رمان اگه کسی خواست این رمان جذاب و پر از تجربه و اتفاقات جالب رو بخونه میتونه به کانال تل زیر بپیونده)

royayenatamaam@

2731

بچه ها منم لطفا لایک کنید بعدا بخونم.

تو نبودی من چی کار میکردم با غمی که شونمو می‌لرزوند؟..  تو نبودی کی نجاتم میداد؟....کی بهم آرامشو میفهموند؟....  تو نبودی لحظه های سختُ با کدوم معجزه سر میکردم؟!....  تا کدوم شهر پر تنهایی بود دست های خالی و قلب سردم؟.....  چطور میتونی فکر کنی که ممکنه یه روز برم؟   منی که حتی از خودم به 💕 تو💕 پناه می‌برم......به 💕 تو💕 پناه می‌برم....از اون چه فکر میکنی به عشق مبتلا ترم.....    


(پست سوم)

چند روزی از ماندن پسرعمو حاتم میگذشت

و همه چی در ارامی به سر میبرد در واقع سکوتی قبل از طوفان

عروسی بود و همه دعوت شده بودند

اما فرشته و زن عمویش در خانه ماندند پسرعمو حاتم هم به دلیل بیماری و نداشتن سو ماندن را به رفتن ترجیح داده بود

فرشته غذایش را کشید و در مقابلش گذاشت

-میتونی خودت بخوری؟

-بله بله میتونم

-چیزی لازم داشتید صدام بزنید

-تشکر

فرشته از کنارش بلند شد تمام کارها را انجام داده بود پس به اتاقش رفت

رحمان حصار اسبش در دستش بود و در دلش اشوبی به پا شده بود

سلیم نگاهی به رحمان که رنگ به رخ نداشت انداخت و گفت

-چی شده رحمان؟

-نمیدونم یه لحظه دلم شور زد

-حتما دلت واسه خانومت تنگ شده

-اون که اره

-نگران نباش یه هفته ی دیگه میرسیم

-تا یه هفته من صد بار مردم و زنده شدم

-خب چیکار کنیم؟

-نمیدونم فقط هر چقدر می تونیم کمتر توقف کنیم تو راه

-باشه

یک هفته مانند به اندازه ی یک ده برای رحمان‌ گذشته بود بالاخره رسیدند

رحمان درشکه را دم در رها کرد و با هدیه ای که برای فرشته خریده بود به داخل خانه رفت

اولین بار بود برایش گل می اورد ان هم گل قرمز

قدمی داخل خانه گذاشت

کسی در پذیرایی نبود

به سمت اشپزخانه رفت

فقط زن عموهایش بودند

-فرشته کجاست؟

هر دو سکوت کرده و سرشان را پایین انداختند

رحمان نگران به سمت اتاق مشترکشان رفت در اتاق را باز کرد

چرا خبری از لباس های فرشته نبود چرا اصلا فرشته انجا نبود

مغزش داشت منفجر میشد

با عصبانیت به طرف زن عموهایش رفت و گفت

-فرشته کجاست؟کجاست؟چرا وسایلش تو اتاق نیست

هیچکدام حرفی نمیزدند

بلند بلند شروع کرد به صدا زدن نام همسرش اولین بار بود که در این خانه مردی نام همسرش را صدا میکرد در این خانه و بین مردهای این خانواده نام یک زن فقط زن بود

-اون مرده

رحمان به سمت صاحب صدا که عموی بزرگش بود برگشت

-چی؟

-اون به سزای عملش رسید خوشحال باش از اینکه قبل از اینکه ازش بچه ای داشته باشی مرد

شاخه های گل از دستان بی جانش رها شد و روی زمین افتاد


باورش نمیشد انگار خون در رگ هایش یخ زده بود و جریان نداشت چه داشت میشنید چه داشتند پشت همسرش پشت خانمش میگفتند

تنها یک پلک کافی بود که اشک هایش سرازیر شود

-دوری تو رو نتونست تحمل کنه نتونست جلوس هوس و خوی حیوانیشو بگیره

رحمان دست هایش را روی گوش هایش گذاشت نمیخواست بیشتر از این بشنود نمیخواست نام همسرش اینگونه اورده شود او یک فرشته بود درست مانند نامش

-با پسرعموت حاتم رابطه داشت

مردمک چشمانش گشاد شد سفیدیش به سرخی میزد و حال اشک هایش روی گونه هایش روان شده بود مسخ حرف های عمویش شده بود

-چند روز بعد از رفتنت حاتم به اینجا اومد چند روز بعدشم ما رفتیم عروسی زنت و زن من و حاتم موندن خونه ولی کاش اونو با خودمون میبردیم کاش یکیشون اینجا نبود وقتی اومدیم تو خونه دیدیمشون

از شدت خشم میلرزید دست هایش را محکم روی گوش هایش گذاشت و همینطور که فشار میداد گفت

-بسه بسه نمیخوام بشنوم نمیخوام کافیه

باورش سخت بود اینکه فرشته چنین کاری بکند ان هم با پسرعمویش حاتم

به سمت زن عمویش رفت

-زن عمو بگو بگو که دروغ تو اون شب اینجا بودی بگو که فرشته ی من کاری نکرده بگو

زن عمویش نگاهی به همسرش که پشت سر رحمان ایستاده بود انداخت دوباره به رحمان‌ نگاه کرد و گفت

-رفته بودم یکم از همسایه روغن بگیرم با عموت یه جا وارد شدم و دیدم...دیدم که...

رحمان همانطور که به عقب قدم برمیداشت گفت

-نه من باور نمیکنم این حقیقت نداره

به طرف عمویش رفت

-فرشته کجاست چیکارش کردین اون زنده اس مگه نه زنده اس؟

مانند دیوانه ها دور تا دور خانه میگشت

عمویش او را گرفت و سیلی محکمی بر گوشش نواخت

-کافیه به جای اینکه خوشحال باشی که از شرش خلاص شدی داری مثل دیوونه ها رفتار میکنی

رحمان انقدر کرخت و بی حس شده بود که درد ضربه ی سیلی روی گوشش را احساس نکرد

-حاتم کجاست اون کجاست؟

-فکر کردی از اون گذشتیم اونم به سزای گناهش رسید

هفته ها میگذشت و رحمان روز به روز بیشتر در خودش فرو میرفت مرگ فرشته بسیار رویش تاثیر گذاشته بود یاد حرف های فرشته که می افتاد دلش کباب میشد

(رحمان از کیفش گوشواره هایی که برایش اورده بود را در اورد و جلویش گرفت

-بیا خانومم واست یه چیزی اوردم

فرشته با شوق جعبه را باز کرد و نگاهش با دیدن گوشواره های ظریف و براق برق زد

-خیلی خوشگلن

ناگهان نگاهش غمگین شد و گفت

-ولی‌کاش میشد ایندفعه رو زود نری

-خیلی ببخشید خانم ایندفعه دیگه اخرین باره ایندفعه که برگشتم یه مرخصی طولانی میگیرمو میمونم خونه

-واقعا؟

-اره

-خدا رو شکر

فرشته گوشواره ها را در گوشش انداخت)

صدای خنده هایش در گوشش میپیچید و حال زارش را بدتر از قبل میکرد

لب رودخانه نشسته بود که حضور کسی را کنارش احساس کرد

به همان سمت برگشت با دیدن سلیم بدون هیچ عکس العملی دوباره خیره به اب های روان شد

-خوبی؟

-نه

-وقتی میبینم اینجوری شدی همش میخوام یه چیزی بهت بگم

رحمان با چشمان پر از غم و بی فروغ به سلیم نگاه کرد

سلیم سرش را پایین انداخت و گفت

-مادرم میگه وقتی زنتو میبردن واسه مجازات همه اش داد میزده میگفته من اینکارو نکردم

رحمان لبش را به دندان گرفت تا بغضش نترکد

-میگه وقتی بستنش بازم از بی گناهیش میگفته حتی وقتی سنگ رو دهنش گذاشتن ولی میگه با همون حالش همش میگفته که اون بی گناهه از شب تا صبح فقط همین جمله رو میگفته

ابروهایش در هم گره خورد دیگر نتوانست بغضش را پنهان کند و از چشمانش اشک جاری شد

صدای گریه اش بلند شد

-میدونستم میدونستم اون بیگناهه من بهش ایمان دارم من احمقم که به حرفش گوش ندادمو تنهاش گذاشتم ازم خواست نرم ولی من بازم کارو ترجیح دادم از عموهام هر چیزی برمیاد وقتی که...وقتی که بهم گفتن مامانمو با سنگ بزنم تا از اینجا دور بشه پس توقع چنین چیزی رو هم میشه ازشون داشت

سلیم دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت

-اینطور نیست رحمان تقصیر تو نبود تو فقط یه بچه بودی

-ولی من نباید اینکارو میکردم

-اگه اینکارو نمیکردی هر دوتون باهم میمردید یادت نیست اسلحه رو سرت گذاشته بود ازت خواست بری بالای درخت و از اونجا اونو بزنی

-وقتی یادم‌ میافته میخوام زمین دهن باز کنه و من برم داخلش من...

مکثی کرد و ادامه داد

-نمیخواستم اینکارو بکنم من...من فقط ترسیده بودم

-میدونم هر کس دیگه ایم جای تو بود میترسید هیچ بچه ی پنج شش ساله ای نیست که از اسلحه و مرگ نترسه...


2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687