2733
2734
عنوان

داستانى واقعى سنگ خارا

42425 بازدید | 276 پست

دوستان سلام داستان جديد از خانم گلكار عزيز هست به اسم سنگ خارا  

توضيحات : داستان واقعى و سريالى هست الان ٥قسمت ازش رفته هرروز ساعت يك تا يك ونيم ظهر خانم گلكار ميذارن من هم همينجا ميذارم 

هدف از گذاشتن داستان اينه كه دوستانى كه دنبال رمانهاى واقعى و زيبا هستن باهم اينجا بخونيم 

تاپيك رو علاقه مندياتون بذارين و هرروز ساعت يك ونيم ظهر سر بزنيد و داستان رو بخونيد

خيلى از دوستان با شيوه و داستانهاى خانم گلكار اشنان و خيلى وقته داستانهاى ايشون رو ميخونيم با هموهمينجا فقط اگر علاقه مند به ادامه بودين لايك كنين لطفا بين داستان سوال نكنيد تا من داستان رو بذارم ووقفه ايجاد نشه بعد هر قسمت سوالتون رو بفرمايين  امشب ٥قسمت رفته كه ميذارم لطفا صبور باشين من كپى كنم از اونور 

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

به نام خداوند بخشنده ی مهربان  



#داستان سنگ_خارا🥀

#قسمت_اول-بخش اول






ماجرای من از اون روز شروع شد ...

از مدرسه  برگشتم خونه ,اون روز ساعت کاریم زیاد بود خیلی خسته شده بودم ...

کلید انداختم که درو باز کنم که صدای داد و بیداد بابا رو شنیدم   ..

دستم سست شد و یک آن فکر کردم بهتره نرم تو ..ولی نتونستم بی تفاوت بمونم چون دلم برای شایان می سوخت ..

اون از این صحنه ها می ترسید ..درو باز کردم و وارد شدم  ...

همه چیز بهم ریخته بود و مامان روی صندلی کنار اوپن نشسته بود و دستشو زده بود زیر چونه اش داشت حرص می خورد ...

به راحتی می تونستم حدس بزنم باز چه اتفاقی افتاده ..

خورده شیشه ..اشیاء پرتاب شده ..

صندلی های واژگون ..و پره های باز شده ی دماغ بابا در حالیکه از تلاشی که برای بهم ریختن خونه کرده بود نفس نفس می زد ...

حاکی از تکرار مکرارات دعواها ی بی سر و ته مادر و پدرم بود ...

بدون اینکه حرفی بزنم و یا حتی سلامی بکنم ,کیفم رو گذاشتم رو جا کفشی و مشغول جمع کردن خونه شدم ..

از صورتم پیدا بود که اوقاتم تلخ شده  ...

بابا هم اینو فهمید و گفت : آخه ببین دوباره این زنیکه چیکار کرده ؟ دارم از دستش دق می کنم مگه من یک نفر آدم چقدر تحمل دارم ؟ ..یک روز یا خودمو می کشم یا اونو  ...

مامان بدون اینکه دستشو از زیر چونه اش در بیاره یک پشت چشم نازک کرد و گفت : گمشو ایکبیری ..

غلط می کنی اون که می کشی مگسه ..من صد تا مثل تو رو زیر پام له می کنم ...

غلط های زیادی ..







به نام خداوند بخشنده ی مهربان  


#داستان سنگ_خارا🥀
#قسمت_اول-بخش اول





ماجرای من از اون روز شروع شد ...
از مدرسه  برگشتم خونه ,اون روز ساعت کاریم زیاد بود خیلی خسته شده بودم ...
کلید انداختم که درو باز کنم که صدای داد و بیداد بابا رو شنیدم   ..
دستم سست شد و یک آن فکر کردم بهتره نرم تو ..ولی نتونستم بی تفاوت بمونم چون دلم برای شایان می سوخت ..
اون از این صحنه ها می ترسید ..درو باز کردم و وارد شدم  ...
همه چیز بهم ریخته بود و مامان روی صندلی کنار اوپن نشسته بود و دستشو زده بود زیر چونه اش داشت حرص می خورد ...
به راحتی می تونستم حدس بزنم باز چه اتفاقی افتاده ..
خورده شیشه ..اشیاء پرتاب شده ..
صندلی های واژگون ..و پره های باز شده ی دماغ بابا در حالیکه از تلاشی که برای بهم ریختن خونه کرده بود نفس نفس می زد ...
حاکی از تکرار مکرارات دعواها ی بی سر و ته مادر و پدرم بود ...
بدون اینکه حرفی بزنم و یا حتی سلامی بکنم ,کیفم رو گذاشتم رو جا کفشی و مشغول جمع کردن خونه شدم ..
از صورتم پیدا بود که اوقاتم تلخ شده  ...
بابا هم اینو فهمید و گفت : آخه ببین دوباره این زنیکه چیکار کرده ؟ دارم از دستش دق می کنم مگه من یک نفر آدم چقدر تحمل دارم ؟ ..یک روز یا خودمو می کشم یا اونو  ...
مامان بدون اینکه دستشو از زیر چونه اش در بیاره یک پشت چشم نازک کرد و گفت : گمشو ایکبیری ..
غلط می کنی اون که می کشی مگسه ..من صد تا مثل تو رو زیر پام له می کنم ...
غلط های زیادی ..








#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

#داستان سنگ_خارا🥀

#قسمت_اول-بخش دوم






صندلی رو صاف کردم و گفتم : مامان بسه دیگه تو رو خدا رحم کنین .,,

من یکی که دیگه حوصله ی این حرفا رو ندارم ..چی شده باز  ؟ ...

مامان در حالیکه ادا در میاورد و سر و گردنشو تکون می داد گفت : تو حوصله نداری ؟ به تو چه ؟آره خوب از بابات  حمایت کن ..بابا جونته دیگه ,,, ..

قربون صدقه اش برو که اینجا داد و هوار راه انداخته . صداشو کشیده  سرش ...اصلا تو چرا همش از اون حمایت می کنی ؟

نمی ببینی چیکار می کنه با من ؟

گفتم : مامان بسه ,, بسه دیگه نمی تونم تحمل کنم ..من از کسی حمایت نمی کنم .. از دست هر دو تاتون  خسته شدم ...

بابا باز با عصبانیت در حالیکه آب دهنش می پرید بیرون .فریاد زد ...دیشب این نبود که می گفت پول بده اسم شایان رو بنویسم کلاس زبان  ؟ تو اینجا بودی نگار ,,بگو چی گفتم ؟...  نگفتم ندارم؟ ...

داد و هوار راه انداخت که کلاس زبانش دیر میشه ,,اگر نره پرفسور نمیشه .....تو دانشگاه لندن قبولش نمی کنن .....

بعد بابا دستشو کوبید به جبیشو فریاد زد ..منه بد بخت هر چی تو این وامونده بود تا دینار آخر در آوردم و دادم بهش ...

حالا  برو ببین  رفته پولا رو چی خریده ... با افتخارم آورده  به من نشون میده و میگه دوباره پول بده ....

مامان گفت : خودتو مسخر کن ...الان بچه ی هر کور و کچلی رو می ببینی میره کلاس زبان ... بچه ی من نره ؟ تازه مگه من چی خریدم ؟ هان ؟چی خریدم بگو ؟

نگار  برو نگاه کن ,,کفش برای خودش و شایان خریدم مردتیکه بی چشم و رو ببین برای چندر قاز پول داره خودشو می کشه ببین چه قشقرقی راه انداخته ...

گفتم : مادر من,, عزیز من ,,خوب مگه نگفتی پول کلاس شایانه .. پس چرا رفتی کفش خریدی؟ ...

دهنشو کج کرد طرف منو و گفت : تو (..) زیادی نخور,,,  رو بهت دادم ها,,به تو چه مربوط ؟...

یعنی من زن گنده اختیار ندارم یک چیزی که می ببینم بخرم ؟

دوست داشتم ,صلاح دونستم ...








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

من برای جای ترک های پوستی بعد از زایمانم از روغن آنتی استرچ مارک برند آنانه استفاده کردم که یک برند سوییسی بود.

 برای من واقعا مثل معجزه عمل کرد. حتما تو دوران بارداری قبل از ایجادترک ها یا تا وقتی که ترک ها هنوز قدیمی نشدن و قرمز هستن استفاده کنید که زود برطرف بشه. برای ترک های ایجاد شده با چاقی یا لاغری هم عالیه. لینکشو میزارم چون میدونم دغدغه خیلی از ماماناس

#داستان سنگ_خارا🥀

#قسمت_اول-بخش سوم







تازه واسه ی خودش خریدم دستم بشکنه که نمک ندارم منه خرو بگو به فکر پای آقام ....

بابا که پشت سر هم پوک می زد به سیگار و..هنوز حالش جا نیومده بود ..

گفت : احمق ، من کفش می خوام چیکار وقتی ده تومن پول تو جیبم نیست؟ ....

گفتم : بابا تو  رو خدا کوتاه بیا ....

برای کلاس شایان هم یک کاری می کنیم حالا چیزی نشده که ,,بزرگش نکنین ...

شما بشین من یک چایی بزارم ..حالتون بهتر میشه گفت : نه بابا چایی می خوام چیکار,, من کوفت بخورم تو این خونه ی لعنتی .....

می خوام برم کار دارم ...

ولی نشست رو مبل و یک سیگار دیگه روشن کرد ..

گفتم : بابا جون داریم تو این فسقل جا خفه میشیم تو رو خدا رحم کن ,, الان اون یکی رو خاموش کردی ...

گفت : نمی زارن که آدم یک نفس راحت بکشه اعصاب برام نمونده ...

مامان  فورا جواب داد  ,, در حالیکه دهنشو یک حالت مخصوص کرده بود و سرشو این طرف و اونطرف می برد  به تمسخر گفت : آره ,, کسی از تو پول نخواد که تو همش نفس راحت بکشی ..

حالا این وسط ما بمیریم هم به هیچ کجات بر نمی خوره ....

من کی از تو پول خواستم راحت بهم دادی ؟ گفت : اِ..اِ ..اِ ..ای بی چشم رو تازه راحت بهت پول ندادم .......








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....
2731

#داستان سنگ_خارا🥀

#قسمت_اول-بخش چهارم






من می دونستم که هیچ کدوم به حرفم گوش نمی کنن ..و تا موقعی که می خواستن جر و بحث کنن ادامه می دادن ..

این بود که ولشون کردم و کتری رو گذاشتم روی گاز  رفتم لباسم رو عوض کنم ...

صدای دعوای اونا با حرفای تکراری و مرور بر گذشته ای تلخی که خودشون ساخته بودن میومد ....

با شناختی که از اونا داشتم می دونستم   نیم ساعت بعد آشتی می کنن و بابام بازم پول ته جیبش رو در میاره و میده به مامان و ازش عذر خواهی می کنه ....

بارها گفته بودم پدر من یک بار رو حرفت بمون ..

یا از اول پولو بده یا اگر گفتی نمیدم دیگه نده ....

ولی فایده ای نداشت که نداشت.

جلوی آیینه ایستادم ... و به خودم نگاه کردم ...

تازگی ها هر روز این کارو می کردم ..چون احساسم این بود که تو بهار زندگیم داشتم پیر میشدم ...

هرگز نتونسته بودم با این روش زندگی اونا کنار بیام ...

دستم رو گرفتم کنار دیوار و به خودم نگاه کردم به چشمام که پر از غم بود ...

بغضم ترکید و اشکم اومد پایین و لب هامو خیس کرد و از روی چونه ام رد شد و چکید روی زمین ...

مادر من زن مهربونی بود کاری و با عرضه ..می پخت و می شست و از ما مراقبت می کرد ... صورت سبزه ی با نمکی داشت و دوتا چشم عسلی درشت ,,هیکل خوبی هم داشت ..با اینکه پنجاه و شش سال داشت هنوز  زن تو دل برویی بود ,, تنها یک عیب بزرگ داشت ,, درست فکر نمی کرد,, کاراش همه اشتباه بود و مشکل کار اینجا بود که  خودشو  عاقل ترین زن دنیا می دونست  و هیچ وقت اشتباهش رو قبول نمی کرد و همیشه برای خطا هاش  با استدلال های بی ربط می خواست همه رو  قانع کنه که کارش درست بوده   ..









#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

#داستان سنگ_خارا🥀

#قسمت_اول-بخش پنجم








پدرم مرد نسبتا چاقی بود با قدی متوسط ,, موهاش همه سفید شده بود و با اینکه سفید پوست بود صورت آفتاب سوخته ای داشت اون کاشی کار و گچ کار بود خیلی زحمت می کشید تا پول در بیاره  ولی با نوع زندگی که ما داشتیم به جایی نمی رسید  ...

اونم یک عیب بزرگ داشت در مقابل بی فکری های مامان  عصبانی می شد طوری که  چیزی حالیش نبود ..

کتک می زد می شکست و هوار هایی می کشید که تمام همسایه ها رو خبر می کرد ..

تو این موقعیت مامان هیچ وقت کوتاه نمی اومد و به جای اینکه آروم بمونه تا اون ساکت بشه پا به پای اون فحش می داد و داد می زد وکتک کاری می کرد ..و استدلالش این بود که ,,من زنی نیستم که از تو بخورم ......

بار ها گفته بودم : آخه مادر من شما سه تا داماد و چهارتا نوه دارین دیگه خوب نیست  این طوری بهم فحاشی  کنین ....

خوب جواب مادر من  معلوم بود ....به تو مربوط نیست ..

حالا واسه ی من بزرگتری می کنه عنتر ..,,  

من دختر دوم خانواده بودم خندان از من دوسال بزرگتر بود وقتی نوزده سال داشت به اولین خواستگاری که براش اومدبه اصرار  مامان جواب مثبت داد و مخالفت های بابا هم به جایی نرسید و شوهرش دادن ..

اونم به کی ؟ به یک پسر جوونی که تو خیابون عاشق خندان شده بود ..

بدون تحقیق و با علم به اینکه اون هنوز سربازی نرفته و بیکاره زود بساط عقد و بعدم  عروسی راه انداختن ...








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

#داستان سنگ_خارا🥀

#قسمت_اول-بخش ششم






مامان از خوشحالی رو پاش بند نبود نمی دونم از اینکه داماد دار شده خوشحال بود یا اینکه یک نون خور کم میشد  ..

به هر حال زندگی خندان رو تا آخر عمرش تبدیل به جهنم کرد ...

شادی و شیما هر کدوم دوسال ,دوسال از من کوچیکتر بودن ...

اونا هم به همین ترتیب ازدواج کردن ...

ولی من زیر بار نرفتم ..

البته راستشو بخواین خواستگارای زیادی هم نداشتم  و با دیدن زندگی خواهر بزرگم نمی خواستم اون اشتباه رو تکرار کنم  ...

و کم کم اینو فهمیدم که یا باید مثل خواهرام هر کس اومد قبول کنم و مثل هر سه ی اونا با مشکلات زیادی روبرو بشم  یا شوهر نکنم ..چون اگر آدم حسابی پیدا میشد به درد زندگی ما نمی خورد ..

پس لیسانس گرفتم و توی یک دبیرستان مشغول تدریس شدم  ...

از اینکه سر و صدا ها بند اومده بود فهمیدم دعوا تموم شده   ....

مانتو رو از تنم  در آوردم و از اتاق بیرون رفتم ...

دیدم کنار هم نشستن و بابا دستشو انداخته گردن مامان و داره نازشو می کشید  ...با افسوس سری تکون دادم و رفتم چایی رو دم کردم ...

جارو و خاک انداز  رو بر داشتم تا خورده شیشه ها رو جمع کنم ..ما هفته ای دو دست لیوان می خریدیم .....

زیر چشمی نگاهشون می کردم ..برای من سخت بود بپذیرم دونفر آدم چطور می تونن  ااون همه بهم بد بیراه بگن و باز تو صورت هم با محبت نگاه کنن ..ولی پدر و مادر اینطوری بودن ....

حالا  انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود ...و این صحنه ای بود که تقریبا من هر روز می دیدم .....








#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

#داستان سنگ_خارا🥀

#قسمت_اول-بخش هفتم








وقتی چایی رو ریختم و آوردم گذاشتم روی میز ..

بابا گفت : نگار جون بابا ؟ می تونی پول کلاس شایان رو بهم قرض بدی؟ چند روز دیگه پول می گیرم و بهت میدم ....

سکوت کردم ...چون اونا منتظر جواب من نبودن ..

وقتی می گفتن بده یا باید می دادم و یا دعوا می کردیم ..و اینم می دونستم که برگشتی در کار نیست ...

شایان بچه ی ناخواسته بود که مامان تو سن چهل و هشت سالگی اونو به دنیا آورد ..نه تنها خودش همه ی ما مخالف بودیم ...

ولی وقتی به دنیا  اومد قدرت خدا  اونقدر زیبا و خواستی بود که همه ی ما از دل و جون دوستش داشتیم ....

از همون اول دلم به حالش  سوخت,,, از اینکه می دونستم این طفل بی گناه مثل ما  باید شاهد این صحنه هایی نفرت انگیز باشه  نسبت بهش احساس مسئولیت کردم  ..

و نا خواسته و بی اختیار  تربیت اونو به عهده گرفتم ... و حالا که هشت سال داشت شدیدا به من وابسته شده بود .

یک چایی برای خودم بر داشتم و پرسیدم : مامان شایان کجاست ؟

گفت : رفته  پیش دوستش طبقه ی بالا مشق بنویسه ..

گفتم : چند بار بگم نزارین بره خونه ی کسی؟ آخه چه لزومی داره ؟ مشقشو همین جا بنویسه ....

گفت : به خودش بگو چرا به من میگی ؟ هر چی گفتم گوش نداد ..

حتی  بهش گفتم تو ناراحت میشی بازم رفت ..

زود مانتومو پوشیدم و رفتم طبقه ی بالا تا شایان رو بیارم ...

ما معمولا یکسال بیشتر یک جا نمی مونیم ..به خاطر سر و صدا ها و دعوا های شبانه روزی که  از خونه ی ما بلند می شد همسایه ها ناراضی می شدن ..و صاحبخونه جوابمون می کرد ..و تو این آپارتمان هم تازه سه ماه بود اومده بودیم ...و درست همسایه ها رو نمی شناختیم و من نمی خواستم شایان خونه ی غربیه ها بره ...

زنگ زدم ..و منتظر شدم.





#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

دوستان بقيه ى داستان رو فردا ميذارم انشالله 

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....
سلام معصومه جان دستتون درد نکنه زحمت می کشین 

سلام عزیزم خواهش می کنم 😘

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

#داستان سنگ_خارا🥀

#قسمت_دوم-بخش اول





یک مرد جوون با ریش پرفسوری قد بلند و خوش هیکل .. با شلوارک و تی شرت آستین حلقه ای درو باز کرد ..

تا چشمش افتاد به من رفت پشت در طوری که فقط سرش پیدا بود ..

گفت : سلام ....

سرمو انداختم پایین و گفتم : سلام ببخشید مزاحم شدم میشه بگین شایان بیاد ؟

گفت : ای وای ..شما ببخشید فکر نمی کردم یک خانم پشت در باشه ..معذرت می خوام چشم الان صداش می کنم ...

شایان جان ...آقا شایان ..بیا مامانت اومدن دنبالت ..نمی فرمایید تو ؟

گفتم : نه ممنون .. ببخشید مزاحم شما هم شدیم ...

گفت : نه بابا ,,چه مزاحمتی ؟ به من کاری نداشتن ..درس می خونن مثل اینکه این آقا شایان شما خیلی درس خونه ...

گفتم : خوب بله ..کاراشو خودش انجام میده ...

شایان و دوستش اومدن ..

دستشو گرفتم و گفتم تشکر نمی کنی ؟

شایان گفت : ممنون ...

اون مرد در حالیکه هنوز سرش از پشت در معلوم بود گفت : شایان جان با اجازه مامان بازم بیا اینجا ..خوشحال میشم شاید به هوای تو فرهادم درس بخونه ....

فرهاد گفت : بابا من درس نمی خونم ؟

گفت : نه پسرم نمی خونی ...و با یک خنده  به صورت من نگاه کرد و چشمک زد ....

منم خندم گرفت و دستی کشیدم به سر فرهاد و گفتم : عزیزم بابا شوخی می کنه ..اگر نمی خوندی که الان کلاس دوم نبودی  ...

شایان با دوستت خدا حدافظی کن ..با اجازه شما و راه افتادم که برم ...

بلند گفت : من امیرم ...برگشتم نگاهش کردم و گفتم خوشبختم ..

گفت : نمی خواین اسمتون رو بگین ؟..

.گفتم : انشالله یک وقت مناسب که پشت در نبودین ..خدا نگهدار ...






#داستان سنگ_خارا🥀
#قسمت_دوم-بخش دوم





و رفتیم پایین ..
پله های ساختمون ما باز بود و رو به خیابون .. یک خونه ی چهار طبقه ,,,..طبقه ی اول صاحبخونه و طبقه ی دوم دو  تا آپارتمان بود که یکی ما می نشستیم و دیوار به دیوار ما یک خانم و آقای مسن زندگی می کردن  به اسم حقایقی که اونا هم مثل ما مستاجر  بودن   ...
و تنها مستاجر اون آپارتمان ما بودیم و آقای حقایقی  ....
از پیچ اول پله ها که رد شدیم گفتم : قرار ما چی بود داداشی ؟
گفت : به خدا درس می خوندم ...
گفتم : بهت نگفتم اگر می خوای با دوستت درس بخونی اون بیاد خونه ی ما .نگفتم تو جایی نرو ؟ اونم جایی که من نمیشناسم ؟
گفت : فرهاد همکلاسی منه ,,تو یک سرویس هستیم تو نمیشناسی من که میشناسم ...
گفتم : شایان خواهش می کنم بدون اجازه من جایی نرو .....
به پشت در خونه رسیده بودیم گفت : نگار ؟ گفتم جانم ...
با خجالت گفت : یک چیزی بهت بگم به مامان نمیگی ؟
گفتم نه عزیزم بگو ..
گفت : من نمی تونم دوستم رو بیارم خونه ... خودت که می دونی ...مامان آبرومو می بره ...به صورت معصومش نگاه کردم ..
انگار یکی به قلب من خنجر زد ...زخمی که سالها  روی دلم مونده بود چیزی که منو و سه تا خواهرمون همیشه آزار داده بود ..
اون راست می گفت و در مقابل اون بچه من هیچ حرفی نداشتم بزنم ....
با افسوس نگاهش کردم ....







#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

#داستان سنگ_خارا🥀

#قسمت_دوم-بخش سوم







تلویزیون با صدای بلند روشن بود ..

مامان داشت سریال ترکی نگاه می کرد ... تا منو دید گفت : نگار  ، خندان بهت زنگ نزد ؟

گفتم : نه,, نمی دونم گوشیمو نبرده بودم وایسین نگاه کنم ...

گفت : قربونت برم نمی دونم چی شده داره میاد اینجا ؟خدا به خیر کنه خیلی ناراحت بود به من چیزی نگفت سراغ تو رو گرفت گفتم نیستی گفت پس ما شب میایم   ....

بابات خوابیده برو از جیبش پول بردار بده به من برم خرید,, نکنه  با شوهر و بچه هاش بیاد یک چیزی درست کنم برای شام  .....

گفتم : مامان ؟ دیگه چی ؟ من چرا پول بر دارم ؟

گفت : خوب دیوونه من دست کنم تو جیبش باز دعوا میشه ...

گفتم : مامان جان اگر پول داشت پول کلاس شایان رو می داد ..من این کارو نمی کنم  ...

گفت : پس  یکم بهم پول بده,,, بابات که بیدار شد ازش می گیرم بهت میدم ...

اونو که میشناسی ندارم از دهنش نمیفته ...

خودم بعدا یک خاکی تو سرم می ریزم ...

از این طرز حرف زدن اون  بدم میومد ....ولی مادرم بود چیکار می تونستم بکنم .. ....

پرسیدم : چقدر می خواین ؟..مامان جان پول کلاس شایان هم که من باید بدم اینو دیگه بهم پس بدین لطفا ...

گفت : اووو گدایی ,,به خدا مثل بابات ناخن خشکی .. نمی خوام ...

اصلا نمی خوام ..برین به جهنم هر کوفت و مرگی می خواین بخورین ..به من چه حرص و جوش شکم شما رو بخورم  ..

دوتا پنجاه تومنی گذاشتم روی میز و رفتم خوابیدم ...

خونه ی ما یک آپارتمان هفتاد و پنج متری بود ....

در به یک هال و پذیرایی  باز میشد  و سمت راست یک آشپز خونه ی اوپن ...و پشت اون با یک راهروی باریک که   سرویس و حمام اونجا بود ,, روبرو دوتا اتاق خواب داشت ..اون که درش تو هال باز میشد اتاق منو و شایان بود و اون یکی که درش کنار حمام بود مال مامان و بابا ..





#داستان سنگ_خارا🥀
#قسمت_دوم-بخش چهارم





نمی دونم چه مدت خواب بودم که احساس کردم دونفر دارن با هم جر و بحث می کنن ...
از خواب بیدار شدم هراسون رفتم تو هال ..
خندان اومده بود و داشت گریه می کرد ...تا منو دید بلند و شد و خودشو انداخت تو بغلم و گفت : نگار تو رو خدا بیا با مرتضی حرف بزن ..
گفتم : بازم شروع کرده ؟
گفت : آره به خدا داره منو می کشه ..من نمیرم .. من خونه ی مادر اون نمیرم ..فکر می کنی با این کارایی که اون می کنه ما می تونیم پول پس انداز کنیم ؟
میگه بریم اونجا کرایه خونه ندیم ...
گفتم : شب میاد  اینجا ؟
گفت آره ..ولی تو بهش نگی من برای این اومده بودم اینجا ...من  سر حرف رو باز می کنم ..تو وانمودکن  الان شنیدی ..حسابی دعواش کن ..
بزار بترسه و بدونه نباید منو آلاخون ولا خون کنه .....
بابا خواب آلود اومد بیرون و ما بهش سلام کردیم ..
سرشو خاروند و گفت : بچه ها کوشن خندان ؟ گفت سارا خوابید و اشکانم داره با شایان بازی می کنه ...
پرسید : چی شده ؟ چرا ناراحتی بابا ؟
گفت : مرتضی بهم فشار آورده اثاث جمع کنم با دوتا بچه برم تو خونه ی مادرش زندگی کنم ... میگه واسه ی یکسال ولی من چشمم آب نمی خوره می ترسم برم اونجا و گیر بیفتم ....
مامان گفت : (..) خورده بیاد اینجا حسابشو می زارم کف دستش ..مگه شهر هرته ؟
گفتم مامان جان خواهش می کنم قربونت برم بزارین من حرف بزنم ..سعی می کنم قانع اش کنم ....
مامان حرف رو عوض کرد و گفت : نگار یک زنگ بزن به شادی فکر کرده اینجا مهمونی بوده به اون نگفتیم ...
بهش بر خورده می گفت نگار یک زنگ به من نزده ....
گفتم:کی به شادی گفته امشب خندان اینجاست ؟
گفت :من گفتم پنهون کاری نداریم که ...
گفتم : آخه  اگر به اون بگیم باید به شیما هم بگیم .. دیگه نمی تونیم با مرتضی حرف بزنیم .......
خندان اومده یک مسئله ی زندگیشو حل کنه ..اونا بیان چیکار ؟
ول کنین فردا زنگ می زنم ...
گفت : چیه؟ اختیار دار زندگی من شدی؟ ..بچه ام می خواد بیاد خونه ی من   تو باید اجازه بدی ؟ ..
گفتم مامان جان خوب اگر می خواستی بگی بیان چرا به من میگی ؟ خوب خودتون هر کاری می خواین بکنین ....
بابا گفت : راست میگه نگار,, اگر زنگ زد بگو خبری نیست یکشب دیگه بیان ....







#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

#داستان سنگ_خارا🥀

#قسمت_دوم-بخش پنجم






خندان یک پسر داشت که یکسال از شایان کوچیکتر بود و دو سال بعد از ازدواجش به دنیا اومد و حالا هم یک دختر سه ماهه کوچولو داشت ..

اغلب برای خرج روزانه می موند و من دلم طاقت نمی آورد کمکش نکنم ...

توی این نه سالی که خندان رو گرفته بود مرتب کار عوض کرده بود و بدهکاری بالا آورده بود ..

یکبارم به همین خاطر افتاده بود زندان و به کمک پدرش درش آوردیم ..و حالا دل مامان و بابا ازش حسابی پر بود ..

اونشب هم گریه های خندان باعث شده بود که بیشتر طرفش براق بشن ...

سر شب بود که زنگ در خونه به صدا در اومد ..

شایان بدو درو باز کرد ..

مرتضی بود با یک لبخند اومد تو و سلام کرد ..بابا بلند شد و با هاش دست داد منم به گرمی با هاش احوال پرسی کردم ..و بیشتر از همیشه تحویلش گرفتم ..

ولی مامان که تو آشپز خونه بود سر سنگین جوابشو دادو چند تا چایی ریخت و با زیر دستی آورد گذاشت روی میز ..

مرتضی پرسید : مامان جون خوبین ؟ چرا اوقاتتون تلخه ...

من  می دونستم اون نمیی تونه جلوی زبونش رو نگه داره فورا گفتم : چیزی نیست ..مامان اینا خوبن آقا مرتضی ؟ سلام ما رو برسونین ....

ولی مامان متوجه نشد و گفت : چرا شیرین باشه ؟ هان ؟ تو روزگار بچه ی منو سیاه کردی .. می خوای آواره اش کنی؟ ما هم بهت حرفی نزدیم ....

گفته باشم حق نداری  بچه ی منو ببری خونه ی مادرت ....





#داستان سنگ_خارا🥀
#قسمت_دوم-بخش ششم






گفتم: مامان ؟...مامان خواهش می کنم ..
آقا مرتضی تو رو به دل نگیر مامانه  دیگه خودتون که می دونین چطوریه ...
مرتضی گفت : مامان جون چاره نداریم وگرنه منم دلم نمی خواد برم ..شش ماهه نتونستم کرایه ی خونه رو بدم ...
از کجا بیارم ؟ حالا موقتی یک مدت میریم تا خدا چی بخواد ..
گفت : نه ,,نه من اجازه نمیدم ..حق نداری ...
گفتم : مامان جون میشه بعدا حرف بزنیم ..الان آقا مرتضی تازه از راه رسیده ..شام بخوریم خستگیش در بره بعدا ...
گفت : مگه کار می کنه که خسته بشه ؟ اگر می کرد که اوضاعش بهتر از این بود ..لازم نبود بچه ی منو آواره ی کوچه و خیابون کنه ...
خندان با اعتراض داد زد  : مامان؟؟ چی داری میگی ؟ بس کن دیگه ..
مرتضی یکم طرف خندان براق شد و گفت : تو گفتی کار نمی کنم ؟ پس اون شکم وامونده رو چطوری سیر می کنی  ؟
نمی تونم آقا ,,, بیشتر از این نمی تونم ..همین که هست ,,می خواین بخواین نمی خواین نخواین .. پاشو بچه ها رو بر دار بریم ....
و از جاش بلند شد و راه افتاد طرف در و صدا کرد اشکان ..بیا بابا از اینجا بریم ..
مامان گفت : حقیقت تلخه دیگه اگر راست میگی جواب بده ...
من رفتم جلو و گفتم آقا مرتضی ببخشید تو رو خدا ناراحت نشین مامانو که میشناسین منظوری نداره ...
به دل نگیرین به فکر دخترشه ...خودت دختر داری می دونی چی میگم ....
مامان باز دخالت کرد و گفت : اصلا نمی زارم خندان رو ببری ..
برو هر وقت زندگیتو درست کردی بیا ببرش ...
خندان گفت :  شما دخالت نکن این حرفا چیه می زنی ؟
گفت : چه حرفایی خودت اومدی اینجا گریه زاری کردی گفتی منو از دست اون نجات بدین ....







#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

#داستان سنگ_خارا🥀

#قسمت_دوم-بخش هفتم






مرتضی صورتش مثل لبو قرمز شد و  عصبانی و بر افروخته گفت : تو این حرفا رو زدی ؟ تو می خوای از دست من نجات پیدا کنی ؟

برو گمشو کسی جلوتو نگرفته .. ..

و اینجا بابا کنترلشو از دست داد و داد زد حرف دهنت رو بفهم حالا گردن کلفتی هم می کنی ؟  ...

مامان از یک طرف دیگه داد می زد که بی سرو پا ما تو رو آدم کردیم ...این بگو و اون بگو ..تا  مرتضی مجبور شد مامان رو که رفته بود جلو و اونو تهدید می کرد هل بده  ...

بابا دیگه اون روش بالا اومد ...

رفت و جلو و با خشم یقه ی اونو گرفت چسبوند به در و گفت : از حد خودت تجاوز کردی ...

برو از خونه ی من بیرون ....

و  با مرتضی در گیر شد من فقط شایان و اشکان رو بر داشتم رفتم تو اتاق ...

تو این طور مواقع  حتم داشتم کاری از دستم بر نمیاد از معرکه دور میشدم ....

می لرزیدم و گوشم رو گرفتم تا  از فریاد های دلخراش بابا و جیغ و هوار مامان و خندان در امان بمونم ...

ولی  قلبم درد گرفته بود ...نمی دونستم با عقل  مادر م چیکار باید بکنم ؟

زندگی همه ی ما را سیاه کرده بود ...

یک روز با نفهمی خندان رو تو آتیش انداخت و حالا باز یک طور دیگه داشت به زندگی اون لطمه وارد می کرد ....

اشکان و شایان ترسیده بودن و گریه می کردن ..

سراشون رو گرفتم تو بغلم و نشستم ...چند نفر به در می کوبیدن ..

بابا درو باز کرد و فریاد زد چیه ؟ چی می خواین ؟








#داستان سنگ_خارا🥀
#قسمت_دوم-بخش هشتم







مرتضی از زیر دستش فرار کرد و رفت ...
من رفتم ببینم چه خبر شده ..
صاحبخونه و امیر همسایه بالا و آقا و خانم حقایقی پشت در بودن ...
از خجالت نمی تونستم سرمو بلند کنم دلم می خواست آب بشم تو زمین فرو برم ...
امیر از همون دور به من نگاه کرد  به بابا گفت : ببخشید فکر کردیم براتون اتفاقی افتاده ...
رفتم جلو و در حالیکه صورتم خیس اشک بود گفتم : ممنون ببخشید سر و صدا اذیت تون کرد ...
امیر گفت : شما خوبین ؟ صدمه ندیدن ؟
گفتم : نه بابام با شوهر خواهرم حرفش شد ..
مامان اومد جلوی منو گفت : مرسی بفرمایید خونه ی خودتون تموم شد دیگه ...و درو محکم بست ....
خندان در حالیکه گریه می کرد به مامان گفت : آخه چرا گفتی مگه قرار نبود نگار باهاش حرف بزنه ؟ شما چرا دخالت کردی ؟ من از شما خواستم یا از نگار ؟ .....
دستم رو گذاشتم روی زانومو خم شدم و گفتم تو رو خدا ساکت ...
آخه چرا شما آبرو سرتون نمیشه ؟
صداتون رو بیارین پایین ....
مامان بازم حرف منو نشنید وگفت : نگار مادر توست یا من ؟ من می دونم چی صلاحه ,,خوب شد ,,حقش بود ..
دیگه از این به بعد حساب کار دستش اومد ...
حالا ببین یک روز از من تشکر می کنین







#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#ناهید_گلکار

@nahid_golkar 

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687