اینو بگم مادر شوهرم خیلی زبون درازه و حاضر جواب
تازه خونه خریدیم و تو یه شهر دیگه ایم و دست تنها شوهرم به خنده گفت نیازمند کمکیم اونا هم گفتن ایاب ذهاب بدین میام شوهرمم گفت شرمنده دیگه هر چی پول داشتیم از دستمون رفت فقط در همین حد
من بعد یه هفته معده درد شدید که هر شب راهی درمانگاه و سرمو امپول از استرس زیاد که راهی بیمارستان شدم که بعد ۹ روز هنوز درگیر بیماریم هستم حتا یه زنگ بهمون نزدن بعد نه روز امروز که مادرشوهرم به شوهرم زنگ زده بهش گفته که من ناراحتی معده گرفتم به من زنگ زده گفته من خبر نداشتم
منم گفتم خدا خیرتون بده ۹روز یه زنگ نزدین هیچکدومتون یهو دراومد گفت وظیفه تویه زنگ بزنی
گفتم مریض بودم حتا زنگ نزدی بهم تبریک بگی خونه خریدیم مریضی بکنار
بچه ها حرفش خیلی ازارم داد😔😔😔 با اعتماد بنفس گفت خدا شفات بده و خداحافظی کرد حالا هیچ کدوم از خانوادش حتا زنگ نزدن حالمو بپرسن
دلم شکسته ازشون