یه بنده خدایی تعریف میکرد توی شهر غریب زندگی میکردن باردار بوده و وضع مالیشون هم خوب نبوده چند روز هم بوده که چیز درست و حسابی نخورده بوده، یه شب از خونه ی همسایه پایینیشون بوی قرمه سبزی میاد اینم از شدت گرسنگی و ویار شدید حالش بد میشه و زانو هاش سست میشه😩، میگفت کلی با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره خودمو راضی کردم یه بهونه جور کنم برم در خونشون خودمو نشون بدم بلکه یادش بیفته باردارم یکم از غذاش بهم بده، میگفت رفتم در خونشونو بعد از احوال پرسی گفتم وااای چه بوی غذایی میاد😊، همسایشون میخنده و میگه مال ماست شب مهمون داریم😏، خلاصه یکم صحبت میکنن و موقع خداحافظی خانمه میبینه نمیتونه طاقت بیاره 😫میگفت غرورمو شکستمو گفتم یکم از غذاتون بهم میدی😓؟ همسایشون میگه نه ببخشید میترسم برای مهمونامون کم بیاد😒،خانمه میگفت اومدم خونمونو زااار زدم😭 واسه ی دل شکسته م واسه ی غرور له شدم واسه ی بچه ی توی شکمم😭، میگفت تا خود صبح گریه کردم هی میرفتم یخچال خالی رو باز میکردم دوباره میبستم همش صحنه ی غذاشون میومد جلو چشمم فقط خدا میدونه اونشب بدون همسرم چطور گذشت بهم تا صبح😢 ،میگفت درسته الان وضعمون خوب شده و الحمدلله همه چیز تو خونمون دارم ولی هیچ وقت حلالشون نمیکنم😔
خیلی ترسیدم با خودم گفتم یعنی ممکنه منم ناخواسته دل خانم بارداری رو شکسته باشم؟😞 فقط خدا میدونه، کاش بیشتر حواسمون به همسایه مون باشه😔