یه روز سرد زمستونی بود
مثل هرروز بعد از کلی غرغر از خواب بلند شدم
نگاه به ساعت کردم
اوففففف دیرم شد
هوا گرفته و بارونی
ولی زمینا خشک
خودمو پیچیدم تو پالتو ضخیم زمستونیم
بدون ارایش راه افتادم سمت محل کارم
تو کل راه هندزفری تو گوشم بود و تو خودم بودم
مسیر کوتاه مترو تا محل کارمو پیاده میرفتم
که صدای بوق یه ماین حواسمو پرت کرد
برگشتم دیدم تو ماشین ی اقایی نشسته
گفتم مزاحمه
باز به راهم ادامه دادم
اروم اروم کنارم تو خیابون اومد
شیشه رو داد پایین
صدام کرد...
من بی تفاوت و سرد نگاش کردم
گفت خانوم یه لحظه لطفا