این صفا این فداکاری رو ازکجا پیدامیکنید دیگه..؟؟؟👇
✅پروانههاي قنديل بسته😢
#یازهرا
ـ حسينجون، بهگوشي؟ قنديل برات مفهومه؟ قنديل. سه تا از پروانهها قنديل شدن. مفهوم شد؟ سه تا از پروانهها قنديل شدن ... ميفرستيمشون عقب ...
سوز سردي ميآمد. چشم يكي دومتر جلوتر را نميديد. بوران و برف ميزد توي صورت و مثل سيلي محكم، گونهها را ميسوزاند و سرخ ميكرد. دندانها ديگر از شدت سرما حوصلهی به هم خوردن نداشتند.
رفتيم داخل سنگرهاي ديدهباني. در سينهكش ارتفاعات مشرف به شهر "ماووت" عراق. سه تا از پروانهها قنديل شده بودند. اين چيزي بود كه حاجي گفت. حالا پروانه كه ميسوزد و خاكستر ميشود، چگونه قنديل شده بودند، خدا ميداند.
نزدیک که شدیم، سیاهیای کم به چشمم آمد. سلام کردم. خسته نباشید. گفتم، ولي جوابي نشنيدم. حتي رويش را هم برنگرداند كه نگاهي كوتاه بيندازد تا ببيند خودي هستم يا دشمن. مثل اين كه قصد نداشت تحويلمان بگيريد. بر شانهاش كه زدم، خنديدم، گفتم: "برادر، يه مقدار مواظب پشت سنگر هم باش. هرچي صدا كرديم جوابي ندادي ..."
ولي باز صورتش را برنگرداند. شك برم داشت.
عباس دستها را بر صورت گذاشته، در كناري ايستاده بود. فكر نميكردم دارد گريه ميكند. گريه براي چي؟ شانههاي بچهی بسيجي پانزده ـ شانزده ساله را تكاني دادم، باز جوابي نشنيدم: برادر، اخويجان، بلند شو برو توي سنگر استراحت كن. آنهم چه سنگري. چالهاي كوچك تر از قبر كه پتوي نيمسوختهی عراقي كه از سرما مثل چوب خشك شده بود، نقش سقف را بازي ميكرد، حداقلش اين بود كه از بارش مستقيم برف مصون بوديم.
مقابل صورتش كه قرار گرفتم، جا خوردم. نگاهم نميكرد. چشمانش باز بودند. مژگانش را تودهاي از قنديلهاي كوچك فراگرفته بود. مو بر پشت لبش سبز نشده بود. تمام صورتش يكدست سرخ بود و سفيدي برف بر آن نشسته. يخ در ميان چشم هايش مثل ستارهاي ميدرخشيد؛ ولي هيچ تحركي نداشت. زبانم بند آمد. خواستم دستش را بلند كنم. خشك شده بود. اسلحه را در دستش فشرده و همانطور نشسته بود.
مات مانده بودم. فرياد زدم:
ـ حاجي ... حاجي ... اين ... اين ... يخ ...
و اين حاجي بود كه بغضش تركيد:
ـ ساكت. تورو بهخدا ساكت. داد نزن. بيدارشون ميكني. آروم برش داريد. مواظب باشيد بالهاي قنديل گرفتش نشكنه. اون رو كه از سنگر درآورديد، بريد اكبر و حسين رو هم از توي اون سنگر بياريد تا بفرستيمشون عقب.
دستم را عقب كشيدم. نشستم روي لبهی يخي سنگر. چشمانش را پایيدم. نگاهش به شيار روبهرو خشك شده بود. هيچ بخاري از مقابل دهانش برنميخاست. يخ بسته بود. يخِيخ. بیهيچ صدايي. بدون اين كه جاي تير و تركش در بدنش پيدا باشد. كمي آنسوتر را نگاه كردم. داخل سنگر بغلي، دو نفر نوجوان، حسين و اكبر، سر بر شانهی يك ديگر گذاشته و آرام خفته بودند. با خود زمزمهكردم:
ـ آرام بخوب! آرام بخواب پروانهی قنديل گرفتهام ... آرام بخواب ... گلِ يخ بستهام.
موسي الرضا سيدآبادي