2733
2734
عنوان

داستان عشق شکست خورده من

| مشاهده متن کامل بحث + 16821 بازدید | 64 پست

شب شد و اومدن دیدم صورت مامانش توهمه و یه سلام با من کرد و تمام ناراحت شدم

ولی گفتم عشقم مهمه

سر صداق شد مادرش گفت ما صداق زیاد نمیکنیم چه معلوم دخترتون همینجور که پسرمو ازم گرفت مالشم ازش نگیره(مهدی خیلی پسر زرنگی بود و خیلی پولدار بود)تا اینو گفت دیدم مهدی بلند شد رفت جلو مادرش زانو زد گفت مامان خواهش میکنم سنگ ننداز جلو پامون ارواح خاک بابا اذیتم نکن

من باید مهرش کنم میکنم

پسر عزيزم خوش اومدي 😍😍٩٧/٤/٢٩😍😍

دیدم مامانش داره از الان بدمو میگه دیدم بابام اومد تو اشپزخونه و بهم گفت اگه انتخاب رو گذاشتم پای خودت و معنای رضایتم نیست به مهدی قول دادم نذارم یتیم بودنشو حس کنه خودت تصمیم بگیر خیلی سخت بود دو. تا داداشام از مراسم رفتن بیرون و گفتن ما یه خواهر داریم هیچکس نگفته بالاچشمش ابرو حالا شما اومدین خونه خودمون و دارین به خواهرم اینجوری میگین داییم رفت از مراسم مادربزرگ پدر بزرگم رفتن نگاه کردم دیدم فقط بابام نشسته و خونواده ی اونا

گفتم یلسد فک کنم رتم تو اتاق فک کردم با خودم گفتم از الان اینجوری بعدش چی تا کی مهدی میتونه استقامت کنه جلو مامانش رفتم بیرون و صدای مهدی زدم که بیا تو اتاق مامانش گفت از الان جلو خونواده پسر اومد پسرمو برد تو اتاق چشمامو بستم و دلم اتیش گرفت و هیچینگفتم فقط رو تصمیمم مصمم تر شدم

پسر عزيزم خوش اومدي 😍😍٩٧/٤/٢٩😍😍

بچه ها باورتون میشه!!!

دیروز جاریمو بعد مدت ها دیدم انقدر لاغر شده بود از خواهر شوهرم پرسیدم چطور انقدر لاغر شده، بهم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم گرفته، من که از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم لینکشو میزارم شمام شروع کنید تا الان که راضی بودم.

به مهدی همه چی رو توضیح دادم گفتم این زندگی اخرش معلوم نیست چی بشه نزار از جدا بشیم با تلخی همین الان همه چی رو تموم میکنیم مهدی برای اولین بار و اخرین بار دستموم گرفت و جلو پام زانو زد و گفت ترو به عشقمون قسم بگو نمبخوای از پیشم بری منم فقط گریه میکردم مثل دیونه ها شده بود از تو جیبش دوتا بلیط در اورد گفت ببین خانمم بلیط گرفتم بریم مشهد اذیتم نکن خانمم چشمات دارن داد میزنن دوستم داری بعد موبایلشو در اورد گالریش رو اورد پر از فیلم و عسمون بود فیلم تولدمو اورد دیدم و اشک ریختم دیدم و از تو خورد شدم ولی چاره ای نداشت این ازدواج منطقی نبود

اخ که الانم دارم با اشک مینویسم گفتم مهدی عشقم برو نمیشه ما نمیتونیم ازدواج کنیم یهو مادرش اومد تو اتاق گفت فک کردی بچمو از سر رام اوردم بدمش به تو

پسر عزيزم خوش اومدي 😍😍٩٧/٤/٢٩😍😍

اگه به خاطر مهدی نبود همون جا پرتش میکردم در بابام به مهدی گفت اگه میبینی چیزی نمیگم چون بهت قول دادم حالا میفهمم یتیم بودن بده ولی قبول داشته باش مادرت نخواست اونشب مهدی دو بار خورد زمین تو خونمون از بس گریه کرد با گریه رفت زنگم زد گفت بهناز همه چی تموم شد گفتم اره گفت پس منم خودمو تموم میکنم قسمش دادم به جون خودم که کاری نکنه و زندگیشو بکنه از اون موقع خطمو عوض کردم به قول دوستم دیگه بهناز از  ته دل نخندید از اون روز تو خلوتم به یادش اشک ریختم

ولم نمیکرد مدام میومد در خونمون با داداشم گلاویز شدن ولی هیچی نگفت بقازم اومد تو این گیروداد یکسال بعد اون قضیه شوهرم اومد خاستگاری همه میدونستن من مهدی رو دوست دارم ولی وقتی داداشم گفت پسر خیلی خوبیه گفتم باشه

جواب بله دادم تا مهدی بلکه یکم فراموشم کنه جواب بله دادم چون دیگه داشتم از دوری مهدی میمیپردم جواب بله دادم چونکه میدونستم دلمون الکی خوشه حرمت ها همون اول شکسته شده بود

وقتی فهمید نامزد کردم اومد خونمون گریه کرد زجه زد از تو اتاق بیرون نیومدم تا قسمم داد بیام برم رفتم بیرون وای که چی دیدم مهدی من مهدی من که همیشه به خودش میرسید حالا اینقدر به هم ریخته شده بود مهدی من که مثل چی قامتش راست بود حالا توان راه رفتن نداشتم چقدر اونروز شکست قلبم از خدا بابام و داداشام زیربغلشو گرفتن وبردن شد شب عقدم در تالار دیدمش با چشمای گریون وایساده بود قلبم اتیش گرفت میخواستم همون جا برم سمتش پشیمون بودم از کاری که کرده بودم ولی دیر شده بود سرسفره عقد با گریه از خدا خواستم مهر منو از دل مهدی بیرون ببره

پسر عزيزم خوش اومدي 😍😍٩٧/٤/٢٩😍😍
2731

مهدی هر بار منو با شوهرم میدید اشک میریخت تا شوهرم این موضوع رو فهمید باز مهدی اومد جلو با گریه بهش گفت مواظبش باش نزار چشماش اشکی بشه نزار دلش بگیره گریه کرد و گفت دوسش داشته باش خیلی حساس

شوهرم هم پا به پاش اشک ریخت فهمیده بود چقدر دوست داشتیم همو

شوهرم بهم گفت بهناز خیلی سخته گفتنش برام خیل سخته برای یه مرد اینو گفتن ولی خودت میدونی که چقدر من عاشقتمو دوستت دارم ولی میخوام بدونم هنوزم دوسش داری یا نه من نمیخوام وسط این عشق که عمقش اینقدر بوده باشم

بهش گفتم نه برا من یه عشق زود گذر بود دروغ گفتم به شوهرم دروغ گفتم چون چاره ای نداشتم خداروشکر شوهرم خیلی خیلی خوبه

3سال خورده ای با هم ازدواج کردیم این سری که بارادار شدم خیلی علاقم نسبت بهش کمرنگ شده شاید در حد یه اشنا هستش برام الان

راستی اونم مامانش به زور بعد از 2 سال که از عقد من گذشت دامادش کرد با همون دختری که میخواست قبلا برا پسرش

چرا دروغ بگم هیچ وقت همو فراموش نمیکنیم ولی علاقه من خیلی کمتر شده خداروشکر

پسر عزيزم خوش اومدي 😍😍٩٧/٤/٢٩😍😍

ببخشید اگه بد نوشتم شکر خدا الان با شوهرم خوشبختم و هنوزم واسه اینکه زنش نشدم خوشحاتلم چون میدونستم با وجود مادرش زندگی ما دوام نشد

پسر عزيزم خوش اومدي 😍😍٩٧/٤/٢٩😍😍
2738
مرسی که همشو پشت هم گذاشتی ایشاالله خوشبخت بشی عزیزم و نی نیت سالمرو خوشگل بیاد تو بغلت چند وقت دیگ ...

انشالله بههر کی میخوای برسی

پسر عزيزم خوش اومدي 😍😍٩٧/٤/٢٩😍😍
ببخشید اگه بد نوشتم شکر خدا الان با شوهرم خوشبختم و هنوزم واسه اینکه زنش نشدم خوشحاتلم چون میدونستم ...

باربكلا بهت كه با وجود عشق زياد احساسي تصميم نگرفتي و الان خداروشكر خوسبختي

همون طور كه گفتي با وجود مادرش كه نشون داد چطور زنيه مطمئنا خيلي به مشكل ميخوردين و زندگيت زهرمار ميشد

انشاءا...خوشبختيون پايدار باشه

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز