صبح متفاوت تر از هر صبحِ دیگم شروع شد. صدای هومن از بیرون میومد که سر به سر مامان میذاشت. دلم براش یکذره شده بود. در تمام زندگیم اینهمه احساس وابستگی به هومن نداشتم!
تا خواست به اطاقم بیاد درو قفل کردم. دوست نداشتم با این سر و وضع آشفته منو ببینه.
-ماه گل خوابی؟ در چرا قفله؟
-بیدارم میخوام لباس عوض کنم
-باشه پس زود بیا صبحانه بعدش کلی کار داریم.
هومن برعکس گذشته حالا برای هر کاری عجله داشت! دیشب موقع خداحافظی گفته بود که از امروز باید بریم سراغ تالارها . بعد از تالار برای لباس عروس بریم. بعد کاراهای عقد و محضر و آزمایش!
لقمه هایی که هومن میگرفت رو خوردم و همراه هم از خونه زدیم بیرون. اولین کاری که برای هومن در اولویت بود آزمایش ژنتیک بود! بعد تالار و بعد نوبت محضر.
-ماه گل این مدلو دوس دارم.
-هومن این سفیدشو دوس ندارم!
-نباتی نه!
-چرا نه؟
-خیلی خوشگل میشی!
اون ماهی کوچولو خودشو به در و دیوار دلم میزد
خودمو توی آغوشش لوس میکردم: مگه زشتم من؟
-زشتوی منی!
با مشت به بازوش میزدم: پس ای زشتو رو میخوای چیکار؟ ولم کن میخوام برم! میخوام ترکت کنم!
محکم نگهم میداشت و دستامو روی هم میگذاشت و بعد توی مشتش میگرفت:
-زشتوی منی دوسِت دارم! من همین زشتو رو میخوام.
مه لقا هر روز ژورنالهای خارجی و داخلی رو ، برای انتخاب لباس عروس زیر و رو میکرد و همه مدلهای روز دنیا رو وقتی من میرفتم خونشون جلوم ردیف میکرد.
از اونطرف مادر لیست جهیزیه رو به فروشگاه های مد نظرش داده بود و از طرف دیگه هومن مدلهای حلقه رو دید میزد.
خودمو میدیدم که مثل عروسک از این دست به اون دست میشم. انگار که من اولین تجربمه و نمیتونم تصمیم بگیرم. بقیه، کارهای مربوط به منو بین خودشون تقسیم کرده بودن .
لیلا مامور خرید خرده ریزهای خونه بود و سینا گروه مهندسی دوستشو مامور کرده بود تا طراحی مبلمان خونه رو به عهده بگیره.
سینا قضیه ی ازدواجش با سها رو با خانواده مطرح کرده بود و بلوایی به پا شده بود. سها دست به دامن من شده بود و من نتونسته بودم از طریق لیلا براش کاری بکنم! لیلا به محمد حسین اولتیماتیوم داده بود که حق دخالت توی این موضوع رو نداره و اجازه بده مادرشون و خواهرا در این مورد تصمیم بگیرن.