2733
2734
عنوان

رمان «بیمار توام»

| مشاهده متن کامل بحث + 26886 بازدید | 446 پست

هومن از بقیه هم خداحافظی کرد و مه لقا همراه همایون از در خارج شدن و همراه سوییچ به سمت ماشین هومن رفتن. هومن در سالن رو بست و روبروم ایستاد. سالن به این قسمت دید نداشت و خدا رو شکر میکردم که از زیر ذره بین نگاه عمه در امانیم.

-سردت نیست؟

نمیخواستم حالا باهاش کل بندازم! نمیخواستم قُد باشم! تخس باشم! زبون نفهم باشم! میخواستم قندی که توی دلم داشت آب میشد رو ببینه! میخواستم ببینه که از اینکه دارمش چقدر خوشبختم!

بهش زل زدم. ذره ذره قندایی که توی دلم آب میشد، شور میشد و به چشمم راه بار میکرد. خم شد و پیشونیمو بوسید. از تماس لبهاش با پوستم داغ شدم. چرا عادی نبود برام؟ چرا داشتم آب میشدم؟ چرا داشتم غرق لذت میشدم؟

-مواظب عروسکم هستی تا فردا؟

میخواستم بگم نه! که بمونه! که بگم نرو! که نره! اما عمه! ای خدا!

-هستم.

بوسیدم:

-قربونت برم من

نفس حبس شدمو دادم بیرون: خدا نکنه

کمرمو رها کرد و درو باز کرد:

-نیا بیرون سرده. فردا هم صبحانه میام باشه؟

سرمو تکون دادم. راسته که میگن لالمونی گرفته فلانی؟

من گرفته بودم!

رفت و در و بست و من دیدم که جونم، روحم، دلم، باهاش پر گرفت و از در زد بیرون. همراهش سوار ماشین شد و از در حیاط زد بیرون. رفت اونجا که میدونستم شبها عکسمو بغل میکنه و میخوابه. که جدیدا خودمو بغل میکنه و میخوابه. که اونجا میخوابه و خوابمو میبینه!

عمو ها و عمه هم عزم رفتن کردم. وقتی همه رفتن لیلا بهطرفم هجوم آورد و دستمو کشید و انگشتر رو از انگشتم بیرون کشید:

-وای مامان حلقه ی نامزدی زن داییه!!

مامان نزدیک شد و حلقه رو از دستش گرفت . روش بوسه زد و منو توی بغل گرفت

-برات خوشحالم ماه گلم. خیلی خوشحالم.

من اونقدر بی حوصلم که شما حرف‌ بعدیتم درسته ✋میخوای فحاشی کنی، گستاخی کنی، ریپلی نکن! دیگه قدیم و جدیدم نداریم 🙄

توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو از بغل تختم برداشتم. پیام هومن نیم ساعت پیش رسیده بود. اونموقع که من مشغول چلوندن شهرزاد توی بغلم بودم و وقتی صدای گریش بلند شد لیلا از دستم کشیدش و همراه محمد حسین از خونه زدن بیرون. شاهین و شهریار از حضور توی مهمونی منع شده بودن. با خودم فکر کردم خدارو شکر شاهین نبود وگرنه با دلقک بازیاش حرص عمه رو در می آورد!

-آروم جونم

این دوتا کلمه ی ساده منو برد به اوج! اونجا که صدای قلبم رو گروپ گروپ میشنیدم

دوس داشتم صداش کنم

-هومن

-جان دل هومن

-دوست دارم

ثانیه ای بعد از دریافت ِ رسید ِ پیامم ، صدای زنگ گوشی موبایلم بلند شد. از دیدن شمارش تپش قلبم اوج گرفت. فورا جواب دادم

-ماه گل؟

-...

-عزیزم؟

-...

-هیچی نمیگی؟

-...

-منم دوست دارم زندگیم. انگار تازه متولد شدم ماه گل! باورم نمیشه داریم زن و شوهر میشیم! یه روزی فکر میکردم تا آخر عمر همون پسر دایی دختر عمه میمونیم که دائم مثل سگ و گربه به جون هم میفتن و یه روز باز فکر میکردم تا آخر عمر پسر دایی دختر عمه ای میمونیم که هرگز دیگه چشممون به چشم هم نمیفته! بعد الان میبینم که داریم میشیم زن و شوهر! چقدر قشنگه ماه گل مگه نه؟

از حرفاش هزار شاپرک خندان دورم چرخ میزدن. چشمامو بسته بودم و صداش مثل یه مخدر به وجودم رخنه میکرد. دستمو روی قلبم گذاشتم تا از بودنش مطمئن بشم. بیشتر شبیه این بود که یکراست به حلقم پریده!

-آره... خیلی...

-قربونت برم انقدر آرومی!

به انگشترم نگاه کردم. حلقه ی ظریفی داشت و روی حلقه ، مربعی پر از سنگهای رنگی ِ قیمتی کاشته شده بود. توی تاریکی سنگها برق میزدن و میتونستم برق چشمای دایی رو ببینم وقتی مه لقا بهش جواب مثبت داده بود و این انگشتر رو سفارش داده بود! سنگ سرخ نشونه ی عشق! زرد برای خورشید! سورمه ای برای صلابت و قدرت مه لقا! سبز برای سبزی زندگی! سفید برای سفید بختی!

چقدر دوستش داشتم! چقدر زیبا بود! چقدر قدیمی نبود!!

من اونقدر بی حوصلم که شما حرف‌ بعدیتم درسته ✋میخوای فحاشی کنی، گستاخی کنی، ریپلی نکن! دیگه قدیم و جدیدم نداریم 🙄


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

صبح متفاوت تر از هر صبحِ دیگم شروع شد. صدای هومن از بیرون میومد که سر به سر مامان میذاشت. دلم براش یکذره شده بود. در تمام زندگیم اینهمه احساس وابستگی به هومن نداشتم!

تا خواست به اطاقم بیاد درو قفل کردم. دوست نداشتم با این سر و وضع آشفته منو ببینه.

-ماه گل خوابی؟ در چرا قفله؟

-بیدارم میخوام لباس عوض کنم

-باشه پس زود بیا صبحانه بعدش کلی کار داریم.

هومن برعکس گذشته حالا برای هر کاری عجله داشت! دیشب موقع خداحافظی گفته بود که از امروز باید بریم سراغ تالارها . بعد از تالار برای لباس عروس بریم. بعد کاراهای عقد و محضر و آزمایش!

لقمه هایی که هومن میگرفت رو خوردم و همراه هم از خونه زدیم بیرون. اولین کاری که برای هومن در اولویت بود آزمایش ژنتیک بود! بعد تالار و بعد نوبت محضر.

-ماه گل این مدلو دوس دارم.

-هومن این سفیدشو دوس ندارم!

-نباتی نه!

-چرا نه؟

-خیلی خوشگل میشی!

اون ماهی کوچولو خودشو به در و دیوار دلم میزد

خودمو توی آغوشش لوس میکردم: مگه زشتم من؟

-زشتوی منی!

با مشت به بازوش میزدم: پس ای زشتو رو میخوای چیکار؟ ولم کن میخوام برم! میخوام ترکت کنم!

محکم نگهم میداشت و دستامو روی هم میگذاشت و بعد توی مشتش میگرفت:

-زشتوی منی دوسِت دارم! من همین زشتو رو میخوام.

مه لقا هر روز ژورنالهای خارجی و داخلی رو ، برای انتخاب لباس عروس زیر و رو میکرد و همه مدلهای روز دنیا رو وقتی من میرفتم خونشون جلوم ردیف میکرد.

از اونطرف مادر لیست جهیزیه رو به فروشگاه های مد نظرش داده بود و از طرف دیگه هومن مدلهای حلقه رو دید میزد.

خودمو میدیدم که مثل عروسک از این دست به اون دست میشم. انگار که من اولین تجربمه و نمیتونم تصمیم بگیرم. بقیه، کارهای مربوط به منو بین خودشون تقسیم کرده بودن .

لیلا مامور خرید خرده ریزهای خونه بود و سینا گروه مهندسی دوستشو مامور کرده بود تا طراحی مبلمان خونه رو به عهده بگیره.

سینا قضیه ی ازدواجش با سها رو با خانواده مطرح کرده بود و بلوایی به پا شده بود. سها دست به دامن من شده بود و من نتونسته بودم از طریق لیلا براش کاری بکنم! لیلا به محمد حسین اولتیماتیوم داده بود که حق دخالت توی این موضوع رو نداره و اجازه بده مادرشون و خواهرا در این مورد تصمیم بگیرن.

من اونقدر بی حوصلم که شما حرف‌ بعدیتم درسته ✋میخوای فحاشی کنی، گستاخی کنی، ریپلی نکن! دیگه قدیم و جدیدم نداریم 🙄

همایون بشدت گوشه گیر شده بود و هومن بین همه ی دغدغه های ازدواجمون، به فکر دغدغه ی جدید بود! سینا هر سه روز یک بار با همایون جلسه ی مشاوره داشت و همایون توی تمام جلسات از وضع موجود ناراضی بود. تمایلش برای زندگی در ایران کم شده بود و هر روز که میگذشت پافشاریش برای بازگشت بیشتر میشد!

هومن کلافه بود و مه لقا سعی میکرد با محبت و منطق همایون رو به ایران و خانواده و فامیل وابسته کنه! با همه ی این تلاشها همایون هنوز هم مصر بود که برگرده!

یک ماه دیگه به سرعت گذشت و به زمان برگزاری جش ازدواج نزدیکتر میشدیم.

کشمکش ها بین سینا و خانوادش بر سر ازدواجش با سها هنوز پا برجا بود و در این بین کسی جز من و هومن از مسئله ی عقد رسمی اون دو خبر نداشت.

توی اطاق هومن روی تخت لم داده بودم و منتظر بودم هومن از حمام بیرون بیاد که تلفنم زنگ خورد. توی این مدت سینا خیلی کم باهام در تماس بود و این تماس بی وقتش نگرانم کرد.

همینکه تلفن رو جواب دادم صدای گریه ی سها باعث شد صاف روی تخت بشینم.

-ماه گل

-سها؟ چی شده؟

صدای هق هقش اجازه نمیداد بفهمم چی میگه . صدای داد و فریاد سینا و چند نفر دیگه رو از پشت خط میشنیدم.

-ماه گل تو رو خدا بیا اینجا

-میگم چی شده سها؟

-سینا دیوونه شده

-چی میگی؟

باز صدای بلند گریش همراه هق هق بلند شد. تا خواستم گوشی رو به سینا بده تماس قطع شد.

چشمم به تلفن بود که هومن با حوله از حمام بیرون زد. سرمو بلند کردم و به هومن زل زدم.

-چی شده عزیزم؟

-سها بود. همش گریه میکرد. میگفت سینا دیوونه شده! صدای داد و فریاد هم می اومد.

-خب چرا به تو زنگ زد عزیزم؟ آخرش خانوادش نمیذارن اینا زندگیشونو بکنن!

-نمیدونم همش میگفت بیا اینجا!

-میگفت تو بری؟

-آره!

-بذار یه زنگ به سینا بزنم.

گوشیش رو برداشت و شماره سینا رو گرفت. خم شد و روی موهامو بوسید و صاف ایستاد.

من هم از روی تخت بلند شدم و کنارش ایستادم. بعد از کلی بوق آزاد خوردن تلفن قطع شد. دوباره و چندباره شماره رو گرفت و کسی جواب نداد!

تا هومن بخواد چیزی بگه من لباس پوشیدم و به سمت خونشون راه افتادیم.

از اونجا که لیلا به محمد حسین گفته بود حق دخالت نداره تصمیم گرفتیم باهاشون تماس نگیریم.

من اونقدر بی حوصلم که شما حرف‌ بعدیتم درسته ✋میخوای فحاشی کنی، گستاخی کنی، ریپلی نکن! دیگه قدیم و جدیدم نداریم 🙄
2731

همینکه به خونه ی سینا رسیدیم و زنگ در رو زدیم در باز شد.

از داخل خونه صدای داد و فریاد می اومد و من و سینا مردد مونده بودیم. در باز شد و سها با صورتی برافروخته خودشو توی بغل من انداخت. هومن اشاره کرد به داخل بریم و من همونطور که سها رو توی بغلم گرفته بودم به داخل رفتم.

تا چشمم به خواهرای سینا افتاد اعصابم بهم ریخت. سینا همراه مردی روی مبلهای انتهایی سالن نشسته بودن و خواهراش همراه مادرش گوشه ی دیگه نشسته بودن. فاطمه خانم از شدت گریه قرمز شده بود و خواهرای سینا از عصبانیت کبود شده بودن.

هومن به من نگاهی انداخت و من متوجه شدم با نگاهش بهم میگه از اینجا بریم. واقعا من وسط این جمع خانوادگی چه میکردم؟

آروم سلامی کردم که فقط فاطمه خانوم با صدای ضعیفی جواب داد . سر پا ایستاده بودم و سها هنوز توی بغلم هق میزد. کمرشو گرفتم و به سمتی مبلی بردمش که سینا همراه مرد میانسالی روی اون نشسته بود.

روی مبل نشوندمش و برای سینا سر تکون دادم. مرد میانسال سر پا ایستاد و سلام کرد. به ارومی جوابش رو دادم و بعد با هومن دست داد. همینکه سها روی مبل جا گرفت خواهر بزرگ سینا مثل ترقه از جا جهید و به سمت سها با تندی به راه افتاد. همینکه بهش رسید دست دراز کرد که از جا بلندش کنه که من در یک حرکت غیر ارادی جلوش قرار گرفتم.

سیلی محکم خواهر سینا روی صورتم نشست و صداش بلند شد:

-هرزه تو اینجا چه غلطی میکنی؟

صدای هین گفتنِ مادر و خواهر کوچکتر سینا توی گوشم بود و گیج و نا باور بهش چشم دوخته بودم که هومن به سمتش حمله کرد. مرد میانسال از کمر هومن گرفت و سینا مثل یک ببر زخمی از جا پرید و سیلی محکمی به صورت خواهرش زد. خواهرش با خشم به سمت سینا چرخید و دستش بالا رفت که سینا دستشو توی هوا گرفت:

-از خونه ی من گم شو بیرون.

همه جا رو سکوت گرفت. سها دست از گریه کردن برداشته بود و با تعجب به سینا زل زده بود. خواهر سینا هنوز دستش توی هوا مونده بود و حالا با تعجب به سینا نگاه میکرد. هومن خودشو از دست مرد میانسال بیرون کشید و به سمت من اومد.

من اونقدر بی حوصلم که شما حرف‌ بعدیتم درسته ✋میخوای فحاشی کنی، گستاخی کنی، ریپلی نکن! دیگه قدیم و جدیدم نداریم 🙄

بغض داشت خفم میکرد و همینکه هومن بهم رسید مثل بچه ها توی بغلش پریدم. هومن دستشو دورم حلقه کرد و به سمت در بردم که سینا دست خواهرشو رها کرد و به دنبال ما راه افتاد:

-هومن. ماه گل جان . بمونید. نرید. کار دارم با شما.

-ممنون آقا سینا. هر کاری بود خدمت خانمم رسید. با اجازه.

سینا مقابلموی جلو در ایستاد و دستشو باز کرد:

-غیر ممکنه من بذارم برید از اینجا. خواهش میکنم هومن. بخاطر من. من شرمنده ی تو و ماه گلم. این یک بار به من ببخشید. خواهش میکنم.

هومن کلافه بود و من به هیچ وجه دوست نداشتم دیگه برای حتی یک دقیقه هم اونجا بمونم.

-بریم هومن

هومن همونطور که منو در بر گرفته بود راه افتاد سمت در که سینا شونه ی منو گرفت.

-ماه گل . خواهش میکنم ازت. من شرمندتونم. یک دنیا شرمندم. به حرمت رفاقتمون بمونید.

یاد روزهایی افتادم که دلم پر از غصه میشد و من جایی رو جز اینجا پیدا نمیکردم. که سینا شونشو برای گریه بهم قرض میداد و من خیش شدن سر شونه ی پیراهن مارکدارشو از یاد میبردم و گند میزدم به لباسش. که هرگز منو دست خالی از در خونش نفرستاده بود بیرون و محال ممکن بود من بیام اینجا و ناراحت بزنم بیرون. محال ممکن بود توی هر شرایطی بهش زگ بزنم و جواب نده.

سر بلند کردم و به هومن نگاه کردم. نگاهش سرخ و پر از خشم بود. با نگاهم عصبانیتش بیشتر شد.

-هومن؟ خواهش میکنم. نمیذارم اینطوری از اینجا برید.

هومن هنوز نگاهش به من بود. سرمو براش تکون دادم که برگشت به سمت سینا. وقتی از موندنمون مطمئن شد به سمت اطاقی در انتهای راهروی سمت راست راه افتاد و من و هومن هم در پی اش راه افتادیم. سینا حین رد شدن از کنار سالن داد زد:

-زودتر از اینجا گم میشی بیرون.

خواهر سینا به آنی براق شد سمتش که صدای مادرش بلند شد

-برو بیرون تا خودم بیرونت نکردم.

بر نگشتم تا عکس العمل خواهر سینا رو ببینم اما میتونستم تصور کنم که از رفتار مادرش چه حالی شده!

صدای قدمهای تندش رو به سمت در شنیدم و همینکه من و هومن وارد اطاقی شدیم که سینا درشو باز کرده بود ، صدای باز و متعاقب اون بسته شدن ِ سریع در اومد!!!

من اونقدر بی حوصلم که شما حرف‌ بعدیتم درسته ✋میخوای فحاشی کنی، گستاخی کنی، ریپلی نکن! دیگه قدیم و جدیدم نداریم 🙄

هومن پشت سرمون در رو بست و من از گردنش آویزون شدم و با صدای بلند زدم زیر گریه.

هومن سفت توی آغوشش نگهم داشته بود و همونطور که سر پا بودم تابم میداد و روی موهامو میبوسید.

همه ی بغض چندین سالم انگار باز شده بود. صدای گوشخراش خواهر سینا توی گوشم زنگ میخورد:

" هرزه هرزه هرزه هرزه هرزه هرزه....."

هر لحظه هق هقم بلندتر میشد و نمیتونستم اینو قبول کنم که هنوز هم در ذهن عده ای یک هرزه هستم!!

-من هرزه نیستم. من هرزه نیستم هومن . من هرزه نیستم...

این جمله ها رو پشت سر هم میگفتم و هق میزدم که هومن از حرکت ایستاد. همونطور که توی بغلش بودم منو از خودش فاصله داد و توی چشمای پر آبم زل زد. خشم از چشماش فوران میکرد.

صدای هق هقم بلندتر شده بود و دوس داشتم داد بزنم.

هومن به یکباره منو به سمت خودش کشید و توی بغلش فشار داد. میتونستم صدای استخونامو بشنوم.

-تو فرشته ی منی . تو زندگی منی. تو از همه پاک تری. تو نجیبی برای من. نبینم دیگه این حرف به زبونت اومده! یه دختر پاک این حرف به زبونش نمیاد!تو پاکی! تو فرشته ای!

صداش آرومم نمیکرد و هر لحظه هق هقم بیشتر میشد. به سمت مبل توی اطاق هدایت شدم و هومن اول خودش نشست و بعد منو روی پاش نشوند.

توی بغلش اونقدر گریه کردم و هومن اونقدر قربون صدقم رفت تا کمی آروم شدم. از بیرون هیچ صدایی نمی اومد.

نمیدونستم ما برای چی اینجاییم! اصلا سها برای چی به من زنگ زد! چرا گفت بیام اینجا!

نیم ساعتی گذشته بود که تقه ای به در خورد. هومن بلند شد و من رو روی مبل نشوند و در رو باز کرد. صدای فاطمه خانوم آروم به گوشم رسید:

-هومن خان من شرمندتونم. تا عمر دارم زیر دین شما و ماه گل جونم. نمیدونم چی باید بگم. شما رو به خدا به من ببخشید.

میتونستم ببخشم؟ میتونستم از یاد ببرم وقتی گفت هرزه بهم؟ میتونستم از یاد ببرم سیلیشو؟

صدای فاطمه خانم هنوز می اومد که از هومن عذر خواهی میکرد و هومن ساکت بود. سرمو بلند کردم و هومن رو دیدم که دستش رو توی جیب شلوارش برده بود و سرش پایین بود.

من اونقدر بی حوصلم که شما حرف‌ بعدیتم درسته ✋میخوای فحاشی کنی، گستاخی کنی، ریپلی نکن! دیگه قدیم و جدیدم نداریم 🙄

صدای گریه دار فاطمه خانوم هر لحظه پر التماس تر میشد و من برام سخت بود این زن با دنیایی از بزرگی بخواد چوب رفتار زشت دخترشو بخوره! از جا بلند شدم و به سمت در رفتم. حالا سینا هم پشت سر مادرش ایستاده بود.

-فاطمه خانم شما تقصیری ندارید. خودتون رو اذیت نکنید.

سر فاطمه خانم و سینا بلند شد و هومن هم به طرفم چرخید.

توی چشمام زل زد. میتونستم بخونم که میگه بریم. دستشو گرفتم و سمت سینا لب زدم:

-با اجازه.

هومن دستمو فشرد و سینا دستشو روی بازوی هومن گذاشت:

-یه بار روی منو زمین ننداز بمونید صحبت کنیم بعد هر جا خواستید برید من مانع نمیشدم.

چی میخواستن بگن که من باید می بودم؟

هومن به من نگاهی کرد تا کسب تکلیف کنه. فاطمه خانم پر استرس به من چشم دوخته بود. برای هومن سر تکون دادم و هومن به سینا نگاهی انداخت.

-باشه

دلخوری از صداش فریاد میکشید!

همراه هومن از اطاق خارج شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. آبی به صورتم زدم و موهامو مرتب کردم و از سرویس بیرون زدم. جای دستش کمرنگ روی پوستم مونده بود و میدونستم به شب نکشیده کاملا متورم میشه. برای توضیح به مامان و بدتر از ان به لیلا عزا گرفته بودم.

خبری از سها نبود و مرد میانسال همراه سینا و هومن روی مبل نشسته بودن. با ورودم هومن کنار خودش برام جا باز کرد و من کنارش نشستم. بدون کلامی دستمو گرفت و فشرد. فاطمه خانم بهم زل زده بود و من روی بلند کردن سرمو نداشتم.

-مامان. ماه گل از ابتدا با سها دوست بود و در جریان ازدواج ما بود. اینکه خواستم بیان اینجا به همین دلیل بود. این اسناد هم معتبره. من از روز اول سها رو عقد کردم. هیچ جعل سندی نیست. تاریخ عقدم همون تاریخ ورود سها به این خونست! اگه این مدت چیزی نگفتم بخاطر این بود که از همین چیزا میترسیدم.

من اونقدر بی حوصلم که شما حرف‌ بعدیتم درسته ✋میخوای فحاشی کنی، گستاخی کنی، ریپلی نکن! دیگه قدیم و جدیدم نداریم 🙄

خواهر کوچکتر سینا ساکت کنار مادرش نشسته بود. آقای میانسال به طرف فاطمه خانم چرخید:

-حاج خانم آقا پسر شما حتی یک روز هم بدون محرمیت با این خانم زندگی نکرده! من میتونم از دختر شما خاطر تهمتی که به من به جرم جابجایی تاریخ عقد و جعل سند عقد زده شکایت کنم ولی به احترام شما ازش مگذرم. حالا اگه اجازه بدید رفع زحمت میکنم.

از جا بلند شد و هومن و سینا هم از جا بلند شدن.

با هر دو دست داد و از خونه بیرون زد.

فاطمه خانم آروم گریه میکرد:

-منو قابل ندونستی از روز اول بهم بگی؟ من نه! داداشت! چرا این همه مدت قضیه رو نگفتی؟

-چون از همین روز میترسیدم. مامان سها زن منه! شما هم مادر من! اندازه ی تموم جونم شما رو دوست دارم اما اجازه نمیدم کسی به زنم توهین کنه! گناه اون فقط اینه که افغانیه! من همه جوره پشتشم و بعد از این اگه کسی بخواد از گل نازکتر بهش بگه باید قید منو بزنه! اصلا گیریم هم که من همین امروز عقدش کرده باشم! به کسی چه ربطی داره که آبجی بزرگه به جای اینکه بزرگی کنه بلند میشه میاد خونه ی من و میزنه توی گوش زن من؟ توی گوش مهمون من؟ مامان من با چه رویی دیگه تو روی ماه گل و شوهرش نگاه کنم؟ لیلا اگه بفهمه میخواین چکار کنید؟ میدونید دنیا رو بهم میریزه؟ من با این یک عمر شرمندگی چه کنم؟

فاطمه خانم فقط گریه میکرد که هومن دستمو گرفت و بعد از خداحافظی از خونشون زدیم بیرون.

توی ماشین فقط به این فکر میکردم که چطور جای چهار انگشت قرمز روی صورتمو توجیه کنم! اگه لیلا میفهمید! وای اگه لیلا بو میبرد! روزگار یک به یکشونو سیاه میکرد!!!

ظاهرا من فقط برای شهادت بر ارتباط سینا و عقدشون اونجا احضار شده بودم! هنوز هم توضیح قانع کننده ای برای علت حضورم در خونه ی سینا نداشتم!

من اونقدر بی حوصلم که شما حرف‌ بعدیتم درسته ✋میخوای فحاشی کنی، گستاخی کنی، ریپلی نکن! دیگه قدیم و جدیدم نداریم 🙄

توضیح مختصرم درباره جای سیلی روی صورتم به یک دعوای خیابونی ختم شد و مرحم دردم از شنیدن کلمه ی هرزه گریه های از ته دلم توی بغل هومن بود.

لیلا کماکان از درگیری خانواده ی محمد حسین با پذیرش سها میگفت و من و هومن سعی میکردیم در این مورد نظری ندیم!

شهرزاد سه ماهه شده بود که روز عرسی رسید.

صدای هرزه گفتن هاش توی سرم میپیچید و هومن با تماسهای پیاپی سعی داشت آرومم کنه! لباسم به طرز زیبایی روی تنم نشسته بود و از دیدن خودم توی آینه لذت میبردم. موهامو رنگ نکرده بودم و با فر درشتی مرتب دور شونه هام رها شده بود. ارایش ملایمی داشتم و صورتم ساده بنظر می اومد.دور موهامو ریسه ی نازک طلایی رنگی از گلهای فلزی پوشونده یودن. لباسم دامن پفی گیپور داشت و از سرشونه تا زیر استخون ترقوم لخت بود. آستین لباس گیپور پر کار بود و رنگ لباس نباتی بود.

هومن توی کت و شلوار نخودی کنارم نشسته بود و لیلا بالای سرمون قند میسابید!

صدای همهمه خوابیده بود و همه منتظر جواب بله ی من بودن!

هومن از زیر قران دست منو گرفت و فشرد. توی دلم بابا و دایی رو صدا زدم و چشمامو بستم.

-با یاد پدر و داییم، و با اجازه ی مادرم و بزرگترها، بعله...

صدای دست و کل بلند شد و من خودمو میدیدم که مثل شاپرک توی هوا پرواز میکنم! هومن دستمو فشرد. ماهی کوچولوی توی دلم حالا انگار که توی دریا رها شده باشه از این سو به اون سو میپرید و دیگه خودشو به در و دیوار دلم نمیزد.

من اونقدر بی حوصلم که شما حرف‌ بعدیتم درسته ✋میخوای فحاشی کنی، گستاخی کنی، ریپلی نکن! دیگه قدیم و جدیدم نداریم 🙄

مامان و مه لقا علنا گریه میکردن و لیلا بهشون تشر میزد!

دست هومنو فشردم. میخواستم ازوجودش مطمئن بشم.

دختر کوچولویی رو میدیدم که تاج تور عروسی مامانشو روی سرش انداخته و روی مبل نشسته و پسر کوچولویی رو میدیدم که دسته گل رو بهش میده.

حلقه ی ساده ی سردی به انگشت ازدواجم فرو رفت. قلبم آرامش داشت و چشمام هنوز بسته بود. برام امضای دفتر ِ حاج آقا معنایی نداشت. برام آهنگ شا ه دومادی که خواننده میخوند معنایی نداشت!

برام این دختر کوچولویی معنا داشت که عروسِ هومن شده بود...

صدای جیغ جمعِ جوونا بلند شد:

-واااای داره برف میباره....

همهمه ای سالن رو گرفت...

دونه های برف رو حس میکردم که روی دلم میشینه و زندگیمو سپید پوش میکنه.

تولدم بود...  برف میبارید ... سه شنبه بود... و قرار بود من ساعت 2 بامداد چهارشنبه به دنیا بیام...

به چشمهای هومن نگاه کردم... باید تا به ابد توی چشماش منتظر تولدم میموندم...

-تمام راه را قدم زنان پیاده آمده ام... کمی مرا مامن میشوی؟

-میشوم...

هزار ستاره ی رنگی روی سرم فرود اومد و من با خودم فکر کردم:

میتوان هر لحظه هر جا

از وجودت عشق نوشید

مست شد پرواز کرد

تا ابد کنج دلت، هم ،لانه کرد....

                                                               « پایان »

من اونقدر بی حوصلم که شما حرف‌ بعدیتم درسته ✋میخوای فحاشی کنی، گستاخی کنی، ریپلی نکن! دیگه قدیم و جدیدم نداریم 🙄

سلام. 

شب همگی بخیر.

بالاخره دفتر حکایت ماه گلمون بسته شد. 

از تاخیر پیش اومده در آپ قسمت آخر پوزش میطلبم. مطمئنا با خوندن قسمت اخر، تاخیر در اپ براتون توجیه میشه. 

از همراهی و شکیبایی تک تک شما سپاسگزارم. 🙏🏻


لطفا نظرات خودتون رو در این تاپیک باهام به اشتراک بگذارید . 

 همه ی شما رو دوست دارم 😘😘😘

تاپیک درج نظرات

من اونقدر بی حوصلم که شما حرف‌ بعدیتم درسته ✋میخوای فحاشی کنی، گستاخی کنی، ریپلی نکن! دیگه قدیم و جدیدم نداریم 🙄
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز