2737
2739
عنوان

رمان «بیمار توام»

| مشاهده متن کامل بحث + 26854 بازدید | 446 پست

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731
2740

فصل چهارم

-مامان کاش دو قلو ها هم میومدن!

مامان آهی کشید:میدونم! خودمم دلتنگشونم. ولی خودت که لیلا رو میشناسی. حتی محمد حسین بیچاره هم بهش رو انداخت ولی لیلا رو نگرفت.

آهی کشیدم و ماشینو سمت پارکینگ بردم . سرایدار مامان جلوی ورودی پارکینگ منتظرمون بود: حسینی حواست به ماشینا باشه ها! میدونی که ماه گل چقدر به ماشینش حساسه!

حسینی چشمی گفت و سوییچو گرفت و حین کشیدن ساکها روی چرخ پشت سر من و مامان پا به سالن فرودگاه گذاشت.

اون شب بعد از شام وقتی غصه ی مامانو دیدم توی یه تصمیم آنی بلیط رفت و برگشت برای کیش رو برای خودم مامان گرفتم و به آقای انارکی زنگ زدم تا ویلامون رو برای فردا آماده کنه و به خانومشم بگه یه میگو پلوی خوشمزه برای نهار تدارک ببینه!

وقی وارد ویلا شدیم مامان گل از گلش شکفت. کل مسیر باغ تا ساختمون با سنگفرشهای سفید پوشیده شده بود و دور اون رو چراغهای کوچیک گرفته بود. قبلا تمام مسیر شن بود ومن روز بعد از طلاقم راهی کیش شدم و برای تغییر وضعیت روحیم مشغول تغییر دکوراسیون و محیط بیرونی ساختمون شدم. مامان حسابی خوشش اومده بود. با شگفتی به سمت من برگشت: وای ماه گل کی این کارو کرده؟

-من!!

و خندیدم! : " فکر کردین فقط خرابکاری بلدم؟ "

مامان دست دور کمرم حلقه کرد: این چه حرفیه! آخه اصلا به این کارا علاقه نداشتی!

و ناگهان زد زیر خنده: "به قول هومن فقط عاشق وراجی بودی ! "و خودش با صدای بلند به خندیدن ادامه داد!



من اونقدر بی حوصلم که شما حرف‌ بعدیتم درسته ✋میخوای فحاشی کنی، گستاخی کنی، ریپلی نکن! دیگه قدیم و جدیدم نداریم 🙄

نگاه مسخره ی هومن توی ذهنم شکل گرفت وقتی برای سخنرانی پشت تریبون سالن سخنرانی دانشگاه قرار میگرفتم! وقتی توی مهمونی های کاری دایی شروع به سخنرانی میکردم! وقتی توی خونه نطق میکردم! وقتی توی کلاسهای درسی دانشگاه کنفرانس میدادم! همیشه نگاه هومن همراهم بود! با تمسخر! اما وای به روزی که توی یه سخنرانی رسمی هول میشدم یا خراب میکردم هومن عصبی میشد که تو مدیر نمیشی !! تو آدم نمیشی! تو سخنران نمیشی ! دیگه از اون تمسخر خبری نبود و برای خرابکاریم بازخواستم میکرد! چرا برام تکراری نمیشد؟

"من یه بیمارم"

عصبی سرمو تکون دادم و شاد از خنده های مامان به سمت ساختمون رفتم دادم.

آقای انارکی و خانومش توی ویلامون اقامت داشتن. ویلا از بابا ارث رسیده بود و خدا رو شکر هیچکدوم نه من و نه لیلا هیچوقت نه چشمداشتی به اموال باقی مونده از بابا داشتیم نه احتیاجی و با اینکه من بیشتر از لیلا از اینجا استفاده میکردم ولی با کمال تعجب لیلا اعتراضی نداشت!


من اونقدر بی حوصلم که شما حرف‌ بعدیتم درسته ✋میخوای فحاشی کنی، گستاخی کنی، ریپلی نکن! دیگه قدیم و جدیدم نداریم 🙄

آقای انارکی درو باز کرد و با خانومش به استقبالمون اومدن. شکم برجسته ی خانومش و چشمای خندونش مامانو خیلی خوشحال کرد. بعد از گذشت 17 سال از ازدواجشون حالا با کمک دکترای مختلف و روشهای بارداری جدید شهلا دو قلو باردار بود و دکتر براش استراحت مطلق تجویز کرده بود.

مامان بغلش کرد : مگه دکتر نگفته باید فقط استراحت کنی پس اینجا چیکار میکنی؟ مگه نگفتم برگرد قشم پیش مادرت تا وقت زایمانت؟

همزمان با این حرفِ مامان، دختر جوون و سبزه رویی از در سالن بیرون اومد و با خجالت سلام کرد. مامان با پرسش بهش زل زده بود. من در جریان اقامت برادر زاده ی آقای انارکی برای کمک به شهلا توی ویلا بودم اما مامان جا خورد. مامان اون روزا اعصاب اینکه کسی برای این کار ازش اجازه بگیره رو نداشت و من خودم بهشون این اجازه رو دادم.

قبل از اینکه مامان چیزی بپرسه من توضیح دادم:" زینب برادر زاده ی آقای انارکیه. برای اینکه کمک حال شهلا باشه بهش اجازه دادم تا موقع زایمان شهلا پیشش باشه. بعدشم اگه باز نیاز به مراقبت بود پیشش بمونه. البته با اجازه ی شما."

مامان نگاهی بهم کرد و جواب سلام زینب رو با مهربونی داد.

من اونقدر بی حوصلم که شما حرف‌ بعدیتم درسته ✋میخوای فحاشی کنی، گستاخی کنی، ریپلی نکن! دیگه قدیم و جدیدم نداریم 🙄

و وارد سالن شدیم. مامان به سمت اطاق مشترکش با بابا رفت و منم سمت اطاق جدیدم رفتم که تختی تک نفره داشت و توی سفر قبلیم مبلش کرده بودم. دیگه حالم از اون اطاق با تخت دو نفره و کلی خاطرات غبار گرفته بهم میخورد.

دوشی گرفتم و راهی اطاق مامان شدم. آروم خوابیده بود و پیرهن بابا رو بغل کرده بود. لعنت به سرطان. اشک به چشمم نیشتر زد و با ناراحتی به سالن برگشتم. انارکی توی حیاط بود. بعد از اینکه ساکهای من و مامان رو به اطاقامون آورد به حیاط رفته و مشغول رسیدگی به باغچه های جدیدی شده بود که خودم سفارش کرده بودم.

از شهلا خبری نبود. زینب توی آشپزخونه سر و صدایی به راه انداخته بود.

-خسته نباشی

با خجالت برگشت سمتم: ممنون ماه گل خانوم. بفرمایید بشینید.

روی صندلی نشستم.

-چیزی میل دارین براتون بیارم؟

-نه ممنون چیزی تا نهار نموده

-نهار حاضره خانم منتظر بودم اطلاع بدین براتون میزو بچینم.

-باشه. مامان خوابه. بیدار شد میزو بچین.

-چشم

و برگشت و ترشی های کرفسی که توی کوزه بود و ریخت توی یه کاسه گِلی.

-چند سالته زینب؟

باز با خجالت سرشو خم کرد: 17 سال خانم.

-مجردی؟

خنده محوی روی لبهاش نشست: نامزد دارم خانوم.

لبخندی به خجالتش زدم. سبزه رو با قدی بلند بود

-نامزدت با اومدنت به اینجا مشکلی نداره؟

-خودشم اینجا مشغول به کاره خانوم. تازه وارد نیروی انتظامی کیش شده.

-خوبه پس لا اقل به وقت دلتنگی میتونی راحت ببینیش.

لبخند سرشار از خجالتی زد و چشماش پر از ستاره شد: عمو علی حساسه خانم. گاهی فقط به قصد مهمونی و به نیت دیدار میاد اینجا کمی میمونه و میره.

-پس تنها نیستید با هم!

گونه هاش رنگ گرفت. ای زبل! زیر آبی میرفت پس!

-نه خانوم گفتم که عموم چقدر حساسه!

این یعنی یه هشدار که جلوی عموم این حرفا رو نزنی وگرنه بیشتر روم حساس میشه و دیگه دیگه ه ه !!!!

خندیدم و سرمو تکون دادم و از جام بلند شدم و از کنارش رد شدم.

مامان همزمان از اطاقش بیرون اومد. سرحال بود .

-شهلا کجاست؟

-خونست خانم. دکتر گفتن نباید زیاد راه بره یا کاری انجام بده. همش در حال استراحته.

-اره دکترش درست میگه. بارداریش طبیعی نبوده و خیلی باید مراقب باشه. حالا برو صداشون کن تا من نهارو بکشم.

-نه خانم! شما بفرمایید من نهارو میکشم و میرم اونور.

-گفتم که خودم میکشم. مامانم ببینه شما سر میز نیستید ناراحت میشه. برو صداشون کن و زود بیاین. با خجالت با اجازه ای گفت و راهی بیرون شد.


من اونقدر بی حوصلم که شما حرف‌ بعدیتم درسته ✋میخوای فحاشی کنی، گستاخی کنی، ریپلی نکن! دیگه قدیم و جدیدم نداریم 🙄

با نگاه رفتنشو تماشا کردم و خاطرات سالها پیش جلوی چشمم جون یگرفت...

-به به! ماشالا! شهلا خانوم خودتون این میگو پلو رو پختین؟

-بله آقا هومن .

-به به! به شما میگن یه زن کد بانو!!

زن دایی بهش چشم غره رفت. همه میدونستن آقای انارکی تا حدودی غیرتیه و دوس نداره یه مرد غریبه با ناموسش مستقیم صحبت کنه!

هومن بی توجه به چشم غره زن دایی باز شهلا رو مخاطب قرار داد: همین غذاهای خوشمزه رو درست میکنید که انارکی دل نمیکنه یه شب با ما بیاد این رستوران که با بچه ها میریم!

انارکی خوشش اومد. شهلا لبخند خجولی زد . هومن باز دهنشو باز کرد: البته این از زن ذلیلیشه!

انارکی از خشم قرمز شد. من پقی زدم زیر خنده. و لیلا از پهلو نیشکون بدی از من گرفت. هومن هم که کنارم نشسته بود با آرنج ضربه محکمی به پهلوم زد. من همینطور سرم توی بشقابم بود و زیر لبی میخندیدم. بقیه ی نهار در سکوت صرف شد.

هومن اونروز هر کاری کرد دیگه باهاش حرف نزدم . آخر سرم با توپ و تشر بلندم کرد که بریم بیرون.

با یاد آوری خاطرات خوشم اشکی از گوشه چشمم چکید. چقدر کمرنگ شده بودن اون روزها و انگار که سالهای خیلی خیلی دور بود.

-دستت درد نکنه. دستپخت خوبی داری. انشالا تو خونه ی خودت آشپزی کنی.

زینب تشکری زیر لبی کرد و گونه هاش رنگی شد. شهلا هم برای اینکه عرض اندام کنه گفت: آره ماشالا خیلی دستپختش خوبه. میگو پلو رو هم عین خودم درست میکنه.

من خندمو قورت دادم و همراه مامان به استخر رفتیم.

-ماه گل لوس نشو دیگه! بیا!

-نمیام سیاوش من میترسم!

-عه! میگم یادت میدم خودم! خودمم میگیرمت! بیا دیگه!

آروم از پله ها پایین رفتم و دستم و توی دست سیاوش گذاشتم . چه لذتی داشت ...

-ماهگل مامان بریم دیگه من از آب خسته شدم.

-باشه مامان شما برید یه چیزی بخورید منم میام.

مامان از استخر خارج شد و وارد سالن پذیرایی کنار استخر شد. چقدر دلم از یاد آوری خاطرات گرفته بود. سیاوش خودخواه بود. اوایل با همون جذبه و ابراز علاقه های بیمار گونه و گیر دادنای بی منطقش عاشقش شدم و بعد کم کم برام جذابیتشو از دست داد. دیگه وقتی کاری ازم میخواست حالم بد میشد. منزجر میشدم از دستش. نادیدش میکرفتم و وقتی مثل یه بره ی مظلوم توی بغلم میخزید حالت تهوع بهم دست میداد! حقیقتا دلمو زده بود!

" من یه بیمارم" !!! سرمو زیر آب بردم و تا چهارده شمردم. نفسم بند اومد. با سرعت از آب خارج شدم و خودمو به مامان رسوندم. حولشو دورش پیچیده بود و با زینب چای میخورد و صحبت میکردن.

-من الان بر میگردم. زینب توی خونه بستنی داریم؟

-نه ماه گل خانوم. اگه یکم صبر کنید میرم از بیرون میگیرم.

-نه نمیخواد. شب بیرون میخوریم.

و در حینی که میرفتم بیرون رو به مامان گفتم: مامان واسه ساعت 9 آماده باشید بریم بیرون.

و رفتم به سمت اطاقم. دوشی گرفتم و لباس راحتی پوشیدم.


من اونقدر بی حوصلم که شما حرف‌ بعدیتم درسته ✋میخوای فحاشی کنی، گستاخی کنی، ریپلی نکن! دیگه قدیم و جدیدم نداریم 🙄

-با اجازه کی اومدی توی اطاق من؟؟

-با اجازه خودم.

-تو بی خود کردی!

براق شد سمتم: ماه گل تا سادیسمم عود نکرده این لباساتو جم کن بریز توی ساکت بیا بریم یه دوتا تیکه لباس درست و درمون بگیر !

-باز زد به سرت هومن؟ دلم میخواد هرچی بخوام میپوشم! تو رو سننه؟

-سگم نکن ماه گل!

-الان این روی آدمته مثلا؟

بلند شد و سمتم اومد. من به در اطاق نزدیک بودم و تا خواستم درو باز کنم و فرار کنم پرید و درو به هم زد و دستمو گرفت و از پشت چرخوند. آخم بلند شد:

-روانی ولم کننننن

لباسم باز شده بود و من متوجه نشده بودم.

هومن ولم کرد و پرتم کرد روی تختم. درو باز کرد و بدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه با ناراحتی گفت: ماه گل یه بار مثل آدم به حرفم گوش بده! لباس باز جلوی این مرده انارکی نپوش! پاشو لباس بپوش بریم خرید. وقتی هم میری حمام درو قفل کن!

از اطاق خارج شد و من غرق خجالت از باز بودن حوله ی حمامم پاهامو بغل کرده بودم.

درو بست و رفت.

توی خودم فرو رفتم. چرا هومن با این همه اخلاقای سگی بازم برام جذاب بود ؟؟؟

" من یه بیمارم" !!

-ماه گل مامان؟ من منتظرتم بیرون.

ماشینی که انارکی برامون اجاره کرده بود توی حیاط پارک بود. مامان کنارش ایستاده بود و با انارکی صحبت میکرد.

سوییچ رو ازش گرفتم و راه افتادیم. شوقی برای خرید نداشتم. فقط میخواستم مامانو همراهی کنم. شام بیرون خوردیم و بعد از کلی خرید من جمله خرید برای لیلا و دو قلوهاش و دوقلوهای دنیا نیومده ی شهلا راهی پیست دوچرخه سواری شدیم. مامان مثل اونموقع ها شور و شوقی برای دوچرخه سواری نداشت ولی به اصرار من قبول کرد برای دور زدن جزیره با دوچرخه همراهیم کنه.


من اونقدر بی حوصلم که شما حرف‌ بعدیتم درسته ✋میخوای فحاشی کنی، گستاخی کنی، ریپلی نکن! دیگه قدیم و جدیدم نداریم 🙄
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز