با نگاه رفتنشو تماشا کردم و خاطرات سالها پیش جلوی چشمم جون یگرفت...
-به به! ماشالا! شهلا خانوم خودتون این میگو پلو رو پختین؟
-بله آقا هومن .
-به به! به شما میگن یه زن کد بانو!!
زن دایی بهش چشم غره رفت. همه میدونستن آقای انارکی تا حدودی غیرتیه و دوس نداره یه مرد غریبه با ناموسش مستقیم صحبت کنه!
هومن بی توجه به چشم غره زن دایی باز شهلا رو مخاطب قرار داد: همین غذاهای خوشمزه رو درست میکنید که انارکی دل نمیکنه یه شب با ما بیاد این رستوران که با بچه ها میریم!
انارکی خوشش اومد. شهلا لبخند خجولی زد . هومن باز دهنشو باز کرد: البته این از زن ذلیلیشه!
انارکی از خشم قرمز شد. من پقی زدم زیر خنده. و لیلا از پهلو نیشکون بدی از من گرفت. هومن هم که کنارم نشسته بود با آرنج ضربه محکمی به پهلوم زد. من همینطور سرم توی بشقابم بود و زیر لبی میخندیدم. بقیه ی نهار در سکوت صرف شد.
هومن اونروز هر کاری کرد دیگه باهاش حرف نزدم . آخر سرم با توپ و تشر بلندم کرد که بریم بیرون.
با یاد آوری خاطرات خوشم اشکی از گوشه چشمم چکید. چقدر کمرنگ شده بودن اون روزها و انگار که سالهای خیلی خیلی دور بود.
-دستت درد نکنه. دستپخت خوبی داری. انشالا تو خونه ی خودت آشپزی کنی.
زینب تشکری زیر لبی کرد و گونه هاش رنگی شد. شهلا هم برای اینکه عرض اندام کنه گفت: آره ماشالا خیلی دستپختش خوبه. میگو پلو رو هم عین خودم درست میکنه.
من خندمو قورت دادم و همراه مامان به استخر رفتیم.
-ماه گل لوس نشو دیگه! بیا!
-نمیام سیاوش من میترسم!
-عه! میگم یادت میدم خودم! خودمم میگیرمت! بیا دیگه!
آروم از پله ها پایین رفتم و دستم و توی دست سیاوش گذاشتم . چه لذتی داشت ...
-ماهگل مامان بریم دیگه من از آب خسته شدم.
-باشه مامان شما برید یه چیزی بخورید منم میام.
مامان از استخر خارج شد و وارد سالن پذیرایی کنار استخر شد. چقدر دلم از یاد آوری خاطرات گرفته بود. سیاوش خودخواه بود. اوایل با همون جذبه و ابراز علاقه های بیمار گونه و گیر دادنای بی منطقش عاشقش شدم و بعد کم کم برام جذابیتشو از دست داد. دیگه وقتی کاری ازم میخواست حالم بد میشد. منزجر میشدم از دستش. نادیدش میکرفتم و وقتی مثل یه بره ی مظلوم توی بغلم میخزید حالت تهوع بهم دست میداد! حقیقتا دلمو زده بود!
" من یه بیمارم" !!! سرمو زیر آب بردم و تا چهارده شمردم. نفسم بند اومد. با سرعت از آب خارج شدم و خودمو به مامان رسوندم. حولشو دورش پیچیده بود و با زینب چای میخورد و صحبت میکردن.
-من الان بر میگردم. زینب توی خونه بستنی داریم؟
-نه ماه گل خانوم. اگه یکم صبر کنید میرم از بیرون میگیرم.
-نه نمیخواد. شب بیرون میخوریم.
و در حینی که میرفتم بیرون رو به مامان گفتم: مامان واسه ساعت 9 آماده باشید بریم بیرون.
و رفتم به سمت اطاقم. دوشی گرفتم و لباس راحتی پوشیدم.