گفت به اصغر شله، اکبر لشه:
روز مگس می گزدم، شب پشه
این حشرات، آفت خواب منند
وز پی آزار و عذاب منند
بس مگس و پشه ستمکاره اند،
آفت جان من بیچاره اند
گشته مگس زیب بر و دوش من
برده پشه از سر من هوش من
روز من از دست مگس، گشته شب
شب ز پشه آمده جانم به لب
نیست مرا خواب و خوراک ای خدا
پشه مرا ساخت هلاک، ای خدا
کاش من از زمره اعیان بدم
موسم گرما به شمیران بدم
پشه نمیزد من بیچاره را،
طعنه زنان عقرب جراره را
تا به سحر مانع خوابم نبود
باعث این حال خرابم نبود
مسکن من قلهک و تجریش بود
ثروت من از همه کی بیش بود
این سخن اصغر شله را کوک کرد
رو به سوی آن لش مفلوک کرد
گفت : مزن لاف و گزاف این همه،
از بر من خیز و ملاف این همه
گر نکشیدی چپق و چرس و بنگ،
از چه زنی این همه حرف جفنگ؟
آه و فغان بس بکن ای نره غول،
رو بچران غاز، نداری چو پول!