من رفتم پایین و اون خانم و که نوشون اورده بود دم در دیدم خب من اون لحظه از اون اقا خوشم اومد و یه جوری دلباختش هم شدم یه تایمی گذشت خالم یهو زنگ زد که اره خانم فلانی یاسی و برای پسرش دیده و پسندیده میخوان بیان خواستگاری منم اصلا به اسم نمیشناختمشون تا اینکه اومدن و من یک دل نه صددل عاشق اون اقا شدم بابام مخالفت کرد و گفت پسره از چشماش شرارت میباره.