دیگه از بس بهش فکر میکردم روانی شده بودم
نخاستنش
اینکه یروز میاد یه روز میره
یه دنیا دلتنگی
بلاکش کردم
گفتم خدایا ازدواج میکنم بهش ثابت میکنم من اهل زندگیم نه هرزه یه شبه
با یکی دیگه رفتم تو رابطه یادمه رفتم روانپزشک بهم قرص داد
اصن حالم خوب نبود
با یکی رفتم گفتم باید ازدواج کنیم گفت باشه بزودی
اونم باهام رابطه برقرار کرد اونم ترکم کرد
رفتم نفر بعدی اونم باهام همینکارارو کرد
یادمه شد ماه رمضون گفتم خدایا ببخش منو من حالم بده
من نمیدونم دارم چیکار میکنم باخودم
حالم اصلا خوش نبود اصلااااااااااااااااااااا
مثل ی دختر روانی شده بودم
تا اینکه پسره برگشت همونی که پنجشنبه جمعه ها برمیگشت
دوستاشو کرد واسطه التماس من که اینبار بع ازدواج فکر میکنم