سلام بروبچ وقتتون بخیر
من از بچگی یکی از فامیلای مامانم خواستگارم بود
پسر قد بلند و خوشگل
از همون بچگی شیفته من بود ینی از14 سالگی خواستگارم بود تا 20 سالگی
بعد ما گفتیم نه که نه خلاصه رفت با یکی که مامانش واسش انتخاب کرده بود ازدواج کرد
از حق نگذریم دختر واقعا خوشگلی بود
من بعدا شنیدم که گفتن مامان و بابای پسره اختلاف داشتن بعد بابای پسره گفته که یا ازدواج کن یا از خونم برو بیرون بعد این مجبوری ازدواج کرده
خلاصه ما همو میدیدیم و خیلی عادی سلام علیک و اینا
از اولش دید زنش نسبت به من با تنفر بود خلاصه اینا بعد 5 6 ماه ظلاق گرفتن
حرفای دختره به گوشمون میرسید که شوهرم به من خیانت کرده به یکی دیگه حس داشت واسه همین جدا شدم ازش
بعد طلاقش دوباره اومد خواستگاری من !
یبار دوبار سه بار ده بار ما همچنان گفتیم نه
خلاصه یه روز رسید که تولدم بود پسره یه حرکت خیلی خفن و عجیبی زد
الان بقیشم میزارم