خواهرم ومادرم نمیدونم چرا از حال خوب من حالشون بد میشه

مثلا من امروز رفتم عکاسی بهار اومدم خونه بی دلیل بمن بی محلی میکنه یا مثلا من ی چی بخرم ک خیلی دوستش دارم و بم میا تهش میگ خوبه یا من ی رل داشتم قبلا خیلی دوسم داشت بخاطر دیدن من از ی شهر با دوساعت فاصله میامد ک ی ساعت منو ببینه بعد این قصدش ازدواج بود قرار شد با مامانم و اینا بریم بیرون ناهار بعد قصد اشنا شدن بیشتر بود ب مامانم میگف همین مونده با سوار ماشین نامحرم بشیم بعد رل خودش نوبتش میشه حرفای خودشو براش میزنم میگ خب اشناییه یا ما میریم عروسی همه تیپ میزنن این چادر میپوشه ک مردم ظاهر بین منو در کنار اون قیاس کنن وبگن اره ....میگم حداقل تو عروسی چادر نپوش وقتی باهاش بحثم میشه ی حرفایی ک نقطه ضعفمه میزنه ک دیگ حالم بهم میخوره باهاش بحرفم من ۷ سال افسرده بودم ی بار نیومد بگ چته فقط تهش گف لطفا اگ درس نمیخونی شوهر کن من قصد ازرواج دارم من یکسال ونه ماه بزرگترم ورسم در خانوادا اینه

.یا مامانم امروز باشگاه بودم میدونه افسردم ولی چون پشت کنکورم هی اونو میزنه تو سرم ک همه چیت اوکیه درستو خوندی و...باشگاه رفتنت مونده یا مثلا من اگ دندونم خراب باشه دندون خودشم خراب باشه بااولین پولی ک دستش میا سریع میره دندونشو درس میکنه یا ی درد کوچیکشو انقد اغراق میکنه ک نگو میدونه با بابام رابطم خوب نیس میگم مامان کارتشو بگیر ی کلام ب بابام میگ وبس بعد اونم نمیده اصرار نمیکنه میگ میخواستی خودت بگی .موقع دعوا با خواهراش من میفتم وسط میدونم البته کارم اشتباهه چون روی من ب اونا بازه بقدری ازشون تیکه شنیدم ک حالم بد میشه ازشون من ازش دفاع میکنم دوروز دیگ میره باشون حرف زدن منو سنگ رو یخ میکنه