هم اکنون که این توصیه نامه رو مینویسم ۲۷ سالمه
از ۱۸ سالگی درک کردم که پدرم سم خالصه و رو دستش نیست :) و به مدت ۹ سال سم به روح و روان من تزریق کرد.
تمام این ۹ سال سعی کردم باهاش مبارزه کنم، جوابشو بدم و تو دعوا کم نیارم، تغییرش بدم و .... اما نه تنها فایده ای نداشت بلکه بدتر هم میشد و در نهایت فشار عصبی بگو مگو ها دوباره متوجه من میشد.
۶ ماه پیش نقطه عطفی برای من بود و تونستم بعد از اینهمه سال جلوی آسیبی که بهم وارد میشه رو بگیرم...(باهاش برای همیشه قهر کردم و دل از مهرش کندم)
الف) تایید طلبی رو از شخصیت خودم حذف کردم و دیگه اهمیت نمیدادم اگه منو تایید نکنه یا زیر سوال ببره یا منو تحقیر کنه! مهم اینه "من"خودم رو قبول دارم.
ب)دیگه پذیرفتم سطح شعور و حرف زدنش در همین حده( کلا همه چیشو پذیرفتم)، پس دیگه سعی نمیکنم تغییرش بدم، چون بیهوده س و به جاش روی بالا بردن سطح شعور خودم کار میکنم :)
ج) مهم ترین نکته: دیگه یک کلمه هم باهاش صحبت نمیکنم... (شاید توی این شش ماه درکل در حد ۱ دقیقه باهاش حرف زده باشم که اونم واااااااااااجب بوده) حتی اصلا تو چشماش دیگه نگاه نمیکنم که مثل قدیم با نگاه تحقیر آمیزش نتونه دل آرزده ام کنه(در واقع به هر شکلی نادیده گرفتمش و میزان مصاحبت با ایشون رو به صفر رسوندم)، حتی سر سفره هم باهاش نمیشینم، اگه برم تو اتاقم درشو قفل میکنم که نیاد و بخواد آزارم بده و ...
ه) یه کار پاره وقت پیدا کردم که ساعت کمتری توی خونه باشم و یه پارتنر حامی هم پیدا کردم که چشمم به آیندمون روشنه.
در کل ایشون رو پذیرفتم و هیچگونه انتظاری (چه مالی، چه عاطفی و ...) ازش ندارم، و میزان مصاحبت و هم نشینی رو به صفر رسوندم. و بیشتر از قبل به خودم و توانمندی هام باور دارم. و دیگه اصلا به این آدم فکر نمیکنم و اجازه نمیدم حتی گوشه ای از ذهنم رو مشغول کنه.
منکه جواب گرفتم. شما هم امتحان کنید.