من اون هفته با شوهرم بحثم شد
تاپیکام بخونی میفهمی حال دلمو
بعد تا تونست سیلی زد تو گوشم و صورتم و مچ دستمو پیچوند
الان با دستم نمیتونم کار خاصی بکنم انگار یه چیزی کش اومده توش نمیخونم دستمو سمت عقل خم کنم
از بعد اون دعوا، دونه دونه کارایی که سرم آورد خیانتهاش کتکهایی که زد بد دهنیاش ، تحقیراش یکی یکی جلو چشمم و همش بغض دارم
همش زیر دوش گریه موقع ظرف شستن گریه موقع غذا پختن گریه
کلا مواقع تنهاییم اشکام کنترل ندارم
بهش بی حس شدم و بی رغبت
عادت داشتم صبحها پاشم قبل اینکه بره سر کار صبحانشو آماده کنم میز بچینم وسایلش جمع کنم بدرقه کنم و بگیرمش بغل تا میتونم بوسش کنم تا بره
الان حسی ندارم
شایدم متنفرم ازش
دیگه با شوق و ذوق اینکارا رو نمیکنم واسش
دلم میخواد نباشه که بگیرم بخوابم
تو طول سالهای زندگی مشترک افسردگی حاد گرفتم و خودم با هزار کوفت و زهرمار خودمو سرپا کردم ، دوباره از اون هفته که صورتم رو گرد کیسه بکس تمام حالتهای افسردگیم برگشته و دیگه نمیتونم واسه بهبود روحیم تلاش کنم