شوهرم مجبور بود این هفته برای تحویل گرفتن برنج های زمین شمال مادرش بره تا شمال و برگرده ۶ صبح رفته الانم زنگزدم گفتخوابممیاد کنار جاده م میخوابم یکم بعدش راه میوفتم .. منم مامانم اینا از شانس من ویلا اجاره کرده بودن برا چند شب نمیدونستم این هفتس حالا همه رفتن شمال من موندم خونه تنها کسیم پیشم نیست .. دکترم بهم اجازه سفر نداده بود .. به دوستم گفتم بیا پیشم بمون گفت میام ولی پیداشنشد نیومد .. منم شوهرم زنگمیزنه نشوننمیدم چقد ترسیدم الکی میگم میرم بخوابم اومدی زنگ بزن به گوشیم که درو برات باز کنم ولی بچه ها خیلی ترسیدم تنهایی هیچکسم نیست تا حالا تنها نمونده بودم