فکر کنید جای پدر و مادرتون هستید

من خودم خیلی کارا رو دور از چشم پدرو میکردم ولی مامانم همیشه خبر داشت چون خیلییییییی پایه بود. 

ولی بعد فهمیدم این حجم از پایه بودنم خوب نبود ، باعث شد خیلی چیزا رو تو سن پایین تجربه کنم که زیاد جالب نبودن بعدش که بزرگتر شدم یا همون موقع فهمیدم چیز خاصی هم نبود.  سعی میکنم از چیزایی که باعث میشه این اتفاق بیافتد جلوگیری کنم ، یکم بهش سخت گیری میکنم ولی نه جوری که عقده ای شه. سعی میکنم جوری پششتوانش باشم که اولین کاراشو با من انجام بده و با سیاست رفتار کنه همیشه....کلا هر کاری که خودم نتونستم بکنم و سعی میکنم به بچم آموزش بدم

بعضی وقتا اینجوری بهتره ها....هیچ وقت اینجوری نگو.

ناراحت کننده ترش اینه که همه از دور فکر میکنن زندگی ما خیلی گل و بلبله چون پدرم دست و دلبازه و از لحاظ مالی مشکلی نداریم ولی به افکار و آرزوهای ما ذره ای اهمیت نمیده یه قفس طلایی برامون ساخته از اونور مردم دهنشون دو متر باز میکنن که کی ازدواج میکنی من فقط میخوان فرار کنم ازدواج بخوره تو سرشون از هرچی جنس مرده بیزارم

بچه هام با الفاظ بدو اسم حیوانات صدا نمیزنم بخاطر قدو وزن و رنگ پوست....مسخرشون نمیکردم بهشون توهین نمیکردم با صدای بلندو تند باهاشون حرف نمیزدم باهاشون رفیق میشدم پای درداشون مینشستم و گوش میدادم اجازه میدادم با دوستاش و مدرسه ب اردو بره

متاسفانه پدرو مادرم هیچ وقت اجازه بیرون رفتن بهمون ندادن بجز مواقع مدرسه رفتن و این برای من یه عقده ی شدیده بعد از گذشت چند سال و یه بچه 

برای من بهتر نبود مادرم ولمون کرد رفت البته خدش نخاست خیلی اذیت شد بابام مجدد ازدواج کرد و این بود شروع بدبختیهای ما