باهامون همسایه بود خواهرشوهرم دختر خالمم میشد خیلی باهم صمیمی بودیم از وقتی عروسیم شده هوامو داشت شوهرم که تاشب سر کار بود و حوصلم سر میرفت میومد پیشم باهم حرف میزدیم درد دل میکردیم غذا درست میکردیم یا من میرفتم خونه اون اما امروز دارن میرن وسایل خونشو جمع کرده برن شهره دیگه کار شوهرشو دادن اونجا بغضم گرفته شاید براتون مسخره بیاد ولی حتی نشستم گریه کردم چون اگه بره خیلی تنها میشم من هیچ دوستی نداشتم اینجا جز اون😭