تو یه تاپیکی بودم الان که درمورد زایمان میگفتم یهو یاد زایمانم افتادم گقتم اینجا بنویسم که هروقت خاستم بخونم و اون حس خوب رو بگیرم
صبح ساعت ۷ بیدار شدیم شبو خونه مامانم مونده بودیم که صبح باهم بریم بیمارستان مامانم رفت نون خرید اورد صبحانمو کامل خوردم ارایش کردم موهامو خوشگل بستم و ساعت ۸ونیم راهی بیمارستان شدیم بدون هییییچ استرسی رفتیم و حدود ۱ونیم ساعتی طول کشید کارای بیمارستان رو بکنیم اتاق رو تحویلمون دادن و بعد حدودا ۴۵ دقیقه گفتن دکترت اومده و باید امادت کنیم بری اتاق عمل همین که اومدن استرس سرتاااااسر وجودمو گرفت مخصوصا قسمت سوندش که شدید سوز داشتم بعد دوتا خانوم خیلی محترم و خوش اخلاق کمکم کردن و نشستم رو ولیچر لباسای نینی روهم برداشتیم همینکه وارد محوطه اتاق عمل شدم مامانم گریه میکرد و همسری که نگرانی تا چشاشو پر کرده بود از یکم دورتر دکترمو دیدم و بهم دست تکون داد و یهویی یکم از استرسم کم شد فشارم اینارو گرقتن و بردنم اتاق عمل شماره ۱ حدودا ساعت ۱ونیم اینا بود یه اقا پسری که منو میبرد اتاق عمل دید بخاطر سوند اذیتم و خدا خیرش بده خودش دست کرد از زیربغلامو منو گزاشت رو تخت یه اقای مسن حال اومد و از کمرم امپول بی حسی رو زد که همه از درد امپول ناله میکردن ولی منی که هیچی نفهمیدم بعد پاهوم کامل گرررررم شد و اصلا پاهامو حس نکردم و بهم گفتن زود دراز بکش