رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد
دلشورهی ما بود، دلارام جهان شد
در اول آسایشمان سقف فروریخت
هنگام ثمر دادنمان بود، خزان شد
زخمی به گِل کهنهی ما کاشت خداوند
اینجا که رسیدیم همان زخم، دهان شد
آنگاه همان زخم، همان کورهی کوچک
شد قله یک آه، مسیرِ فوران شد
با ما که نمکگیر غزل بود چنین کرد
با خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شد
ما حسرت و دلتنگی و تنهایی عشقیم
یعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شد
جان را به تمنای لبش بردم و نگرفت
گفتم بستان بوسه بده گفت گران شد
یک عمر به سودای لبش سوختم و آه
روزی که لب آورد ببوسم، رمضان شد
یک حافظ کهنه، دوسه تا عطر، گل سر
رفت و همهی دلخوشیام این چمدان شد
با هر که نوشتیم چه ها کرد، به ما گفت
مصداق همان «وای به حال دگران» شد