سلام دوستان من ۲ سال و ۹ ماه با یکی بودم که وابستش بودم به شدت ینی میگفتم اگه اون نباشه میمیرم بحث و دعوا تو دوستی زیاد داشتیم جوری که التماسشو میکردم باشه هر کاری میخواست براش انجام میدادم چون دوسش داشتم خلاصه خواستیم نامزدی کردیم بابام به شدت مخالف بود میگف من خوشم از خانواده اینا نمیاد کل فامیل مخالف بود ولی من اصرار میکردم که بابام راضی شه به نامزدی گریه میکردم خلاصه تو نامزدی بحث و دعوامون کمتر میشد مثلا چند روز یبار بحث میکردیم دیگه نه هرروز سریع آشتی میکردیم بیرون میرفتیم خیلی منو میخندوند بعد چون اون روستایی بود فرهنگامون حس میکردم بهم نمیومد خانوادش جوری بودن باشون حال نمیکردم واقعا ته دهاتی بودن خلاصه بابام دید کار نمیکنه گفت به چه درد میخوره باز پشت اونو داشتم گفتم دوسش دارم اسنپ کار میکرد بعد همش خرج میشد پولی هم خرج میکرد باید هی خودت میگفتی ارزش نداشت خلاصه دید خیلی دوسش دارم فکر کرد دیگه ولش نمیکنم حتی بیکار هم باشه برعکس شد دیدم تو دیوار هی دنبال کار میگرده ولی باز بیکاره نمیره خلاصه من خودم نامزدی رو تموم کردم اون میگف تموم نکن یه ماه میخوای نباشم تموم نکن گریه میکرد التماس میکرد من تصمیم از رو عجله گرفتم خانوادش هم اومدن سریع طلاهارو ازم گرفتن خلاصه من الان که الانه باخودم فکر میکنم میگم کاش ولش نمیکردم همو دوست داشتیم شاید هیچ کس مثل اون نباشه شاید دیگه با کسی اندازه اون راحت نباشم خوش نباشم بنظرتون چیکار کنم خیلی پشیمونم الان در صورتی که اون اینقدر عجله داشت با سه ماه رف نامزدی کرد واقعا چطور عاشقی بود اون من هر شب خواب اونو میبینم هنوز تو سوگم خدایا باید چیکار کنم گناه من چیه وابسته یه آدم بودم
خوب کاری کردی اینو کسی که باعشق ازدواج کرده و حتی پول و کار داره بهت میگه مثل سگ پشیمونم ...هیچوقت با احساس تصمیم نگیر فقط عقل عقل عقل ...تو این دوره زمونه آدم بی عرضه بیکار به هیج درد نمیخوره مسلما بعد ازدواجم اخلاق گندش میاد روش وخانواده ای با سطح فرهنگی متفاوت ..آخرشم مجبور میشدی با یه بچه تو روستا زندگی کنی چون شوهرت نه پول داشت نه کار...برو باشگاه برو آموزش ببین مثلا قنادی تو جامعه باش ..اینروزا هم یادت میره و خداروشکر میکنی تمومش کردی
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
من خودم تقریبا یه تجربه مثل تو دارم ما نامزد بودیم و خانوادش خوب نبودن در صورتیکه من و اون خیلی همو میخواستیم حتی براش گریه هم میکردم که بابامو راضی کنم اونم خیلی اصرار داشت که بهم نزنم اما دیدم واقعا خانوادش آدمای خوبی نیستن بهم زدم تا چند وقت حالم بد بود به شدت وزن کم کردم و حالت افسردگی داشتم منم فک میکردم دیگه مثل اون نمیتونم پیدا کنم و خوشبخت نمیشم و فقط تو تنهاییم گریه میکردم اما خداروشکر الان زندگی خوبی دارم نترس بهتر از اونم پیدا میشه فقط همین چند وقت حالت بده و بعد بهتر میشی و جوری عاشق میشی که دیگه یادشم نمیفتی
اتفاقا نظر تورو قبول دارم ذهنم اینقدر درگیره درس هم تو مخم نمیره نمیدونم چه گلی بریزم تو سرم بخدا اون که رفت ضربه ی روحی سختی بهم وارد کرده به ایناش فکر میکنم کاش بود بلاخره شاید کاری پیدا میکرد مهم اینه باز منو میخواست دو روزه نبود رفیق باز نبود