یه بار مهمون خیلی مهمی سرزده اومد خونه مون .من ۱۵,۱۶ ساله بودم
غذای کافی نداشتیم مامانم گفت بگو سیرم نیا سر سفره
منم بهانه میارم نمیخورم و...
گفت بعدا برات غذا درست میکنم
من خیلی گرسنه بودم
مهمونا غذاشون تموم شد و از غذاها یکم موند،منم تو آشپزخونه حمله کردم به غذاها و تند تند میخوردم
یهو دیدم یه استخون دو شاخه گیر کرد تو گلوم .داشتم خفه میشدم اصلا نمیدونستم چیکار کنم که آبروریزی نشه
دوییدم بالا پشت بوم.خواهر و مادرم هم فهمیدن اومدن دنبالم
داشتن به صورت سایلنت خودشونو میزدن منم گلومو گرفته بودم عق میزدم ،هیچکس نمیدونست چیکار کنه فقط میخواستن آبروریزی نشه.گلاب به روتون بالا آوردم خدا رو شکر نجات پیدا کردم
بدترین خاطره عمرم بود
ولی بعدش مامانم موهامو گرفت دو تا زد تو سرم بعد رفت پایین پیش مهمونا