بچه ها من تو یه ساختمونم با مادرشوهرم و هر جا خودش میره توقع داره من برم و نرم یه جنگ راه میندازه و بدش میاد و حتی حالمم بد بوده گفتم میام که جنگ تو خونم نندازه و شوهرم پا به پای مادرشه و به حرف اونه و بگم نمیام یه دعوا راه میندازه که از فامیلای من بدت میاد که نمیای با مادرم حالا هر جا فامیلای من دعوت میکنن چون تو یه ساختمون هستیم برای اینکه ناراحت نشه مادرشوهرمم دعوت میکنن و چند بار شده زنگ هم زدن بهش که دعوتت کردیم و زنگ نمیزنه حداقل بگه نمیام اونا هم شام میزارن و جلو در میرسیم میگن پس مادرشوهرت کو میگم نیومده کلی ناراحت میشن بار یکی دوبارش هم نیست چند باره منو خجالت زده میکنه حالا دعوتشم نکنن بهونه میاره که دعوتم نکردن بعد عروسی هم شده دعوتش میکنن اطرافیانم میاد میشینه اخم و تخم میکنه مثل برج زهر مار یه گوشه هیچی نمیخوره همش حواسش به منه که داماد میاد روسریتو میوفته یا خلاصه یه عکسالعملی نشون میده همه میگن چرا مادرشوهرت اینجوریه حالا طرف فامیلای خودش عروسیه اخم و تخم نمیکنه و میگه میخنده نمیدونم واقعا چیکار کنم