خیلی وقته ک اینطور نیستم. حتی ازینکه بچم با ذوق میاد پیشم و بازی میکنه ولی من حالم فقط گرفتس
فک کنم افسردگی شدید دارم.
امشب بعد ۷ سال ازدواج برا اولین بار رفتیم خونه پسرخاله شوهرم شام مادرشوهر و خواهرشوهرم اومدن. مادرشوهرم برام زهرمار کرد برگشتیم فقط با شوهرم یکم صحبت کردم و زودم خوابید
دلم از این گرفته ک تو ماشین ب بچم پسته دادم سرفش گرفت ب شوهرم گفتم ی اب برا بچه بگیر. ۲ سال و نیمشه
مادرشوهرم با خودش اب داشت شوهرم گفت گفت مانان بکم اب بده بچه مادرشوهرم نداد
توی مهمونی هم پسرم ی خیار دستش بود بعد رفت از جلو مادرشوهرم خیار گرفت مادرشوهرم گفت عههههه بده بده من دهنی تورو بدم میاد
ای خدا دلم داره میترکه اشکم بند نمیاد دلم برا بچم میسوزه وقتی میبینم ک چقدر با نوه های دیگه فرق میزارن
روزی بود ک مادرشوهرم بهم گفت اگ پسر نیاری برات هوو میارم پسر بیاره. حااا دور دختر جاریم میگرده و
خدا ینی نمیبینی