2733
2734
عنوان

خانومایی که پسربچه دارین بیاین

| مشاهده متن کامل بحث + 728 بازدید | 65 پست
عجب زمونه ای شده سعی کن دگه همیشه بهاش باشی ب نظرم باید بری پیش اون پسره بهاش حرف بزنی یا ب مدیر مدر ...

فامیل دوره عزیزم 

میترسم حتی ۱درصد هم که شده بگم پسرم اشتباه کرده باشه 

ناراحتی پیش بیاد 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

به نظرم مادرشم باید در جریان بذاری یه جوری که ناراحت نشه اما اونم باید بچش رو کنترل بکنه شما هم اصلا نذار تنها بمونن سر پسرت رو پیش خودت گرم کن 

نا امید از تمام دارو ها...نا امید از دعای هر ساعت...چشمم اما خلاف پاهایم ،رو به دروازه ی خراسان است!
2731
نمیدونستم چکارمیکنن

اسی من چی بگم که دخترجاریم ۷سالشه و به شدت چشم و گوش بازه و پسرم که ۴سالشه رو باهاش یه کارایی میکرد که دیگه نمیذارم اصلا یه ثانیه باهم تنها باشن .اصلا وقتی میاد خونمون روانم بهم میریزه 

فرزندم، دلبندم ،عزيزتر از جانم از ملالتهاي اين روزهاي مادري ام برايت ميگويم... از اين روزها که از صبح بايد به دنبال پاهاي کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگيرم تا زمين نخوري.به کارهاي روي زمين مانده ام نميرسم اين روزها که اتاقها را يکي يکي دنبال من مي آيي، به پاهايم آويزان ميشوي و آن قدر نق ميزني تا بغلت کنم، تا آرام شوي.اين روزها فنجان چايم را که ديگر يخ کرده، از دسترست دور ميکنم تا مبادا دستهاي کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتي و نااميدي سر برگرداندنت را ميبينم که سوپت را نميخوري و کلافه ميشوم از اينکه غذايت را بيرون ميريزي.هرروز صبح جارو ميکشم، گردگيري ميکنم، خانه را تميز ميکنم و شب با خانه اي منفجر شده و اعصابي خراب به خواب ميروم.روزها ميگذرد که يک فرصت براي خلوت و استراحت پيدا نميکنم و باز هم به کارهاي مانده ام نميرسم...امشب يک دل سير گريه کردم.امشب با همين فکر ها تو را در آغوش کشيدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهاي پيش رو فکر کردم و غصه مبهمي قلبم را فشرد...تو روزي آنقدر بزرگ خواهي شد که ديگر در آغوش من جا نميشوي و آنقدر پاهايت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور ميشوي و من مينشينم و نگاه ميکنم و آه...روزگاري بايد با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بيايي و من يک فنجان چاي تازه دم برايت بياورم و به حرفهايت با جان گوش بسپرم تا چاي از دهن بيفتد....روزي ميرسد که از اين اتاق به آن اتاق بروم و خانه اي را که تو در آن نيستي تميز کنم. و خانه اي که برق ميزند و روزها تميز ميماند، بزرگ شدن تو را بيرحمانه به چشمم بيآورد.روزي خواهد رسيد که تو بزرگ ميشوي، شايد آن روز ديگر جيغ نزني، بلند نخندي، همه چيز را به هم نريزي... شايد آن روز من دلم لک بزند براي امروز...روزي خواهد رسيد که من حسرت امشبهايي را بخورم که چاي نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ريخته و سوپ و بازي و... به خواب ميروم... شايد روزي آغوشم درد بگيرد، اين روزها دارد از من يک مادر به شدت بغلي ميسازد...! اين روزها فهميدم بايد از تک تک لحظه هايم لذت ببرم.

شما باید قبلش به پسرتون یاد میدادید که اون قسمت خصوصی بدنش هس اجازه نده کسی بهش دست بزنه یا اون قسمتو ببینه یا اینکه اگه کسی خواست اینکارو کنه جیغ بزنه یا حتما به شما بگه

بعدم واسه چی بچه ۳ ساله رو با پسر ۱۲ ساله میزارید بازی کنه اون تو سن بلوغ هست هرکاری ممکنه بکنه

هرچقدرم که فامیل نزدیکتون باشه بازم باید خیلی مواظب باشید

میشه برای حاجتم ی صلوات بفرستید😍😍مرسی❤️
ینی بهش بگم کار بدیه؟ میترسم اگه بگم بیشتر بره سمت این کار

بهش بگو این کاری که میکنی عیبه 

من دخترم ۴ سالشه تا میخواد لباس عوض کن میره تو اتاق میگه عیبه بهش گفت کسی نباید دست به بدنت بزنه 

اسی من چی بگم که دخترجاریم ۷سالشه و به شدت چشم و گوش بازه و پسرم که ۴سالشه رو باهاش یه کارایی میکرد ...

وای دقیقا منم پسرم سه سال اینا بود دختر جاریم ۷ .۸...رفتم‌تو اتاق دیدم زیر پتو سینشو دراورده دختر جاریم ینی هیچوقت یادم‌نمیره اون صحنه رو...دخترا ک بشدت زود به سن بلوغ میرسن بخصووص خامواده بی بند و بارم داشته باشن

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز