خیلی عزیزم خسته ام تازه عروسم مثلا همش شیش ماهه رفتیم سر خونه زندگی مون
تو نامزدی و عقد من اصلا متوجه وابستگی ش نشدم اصلا و ابدا
انقدری واسه رسیدن به من جلو روی خونوادش وایساد که همه فکر میکردیم توی زندگی مشترک هم همین جوریه و حرف من براش سنده!
از اواخر عقد مشکلمون کم کم شروع شد و دیگه بعد عروسی مون که بدتر شد همه چی
یه ماه قهر رفتم خونه ی پدرم الزام به تمکین گرفت یه هفته س اومدم خونه م ولی اینجا از جهنم برام بدتره اصلا باهم حرف نمیزنیم حتی نمیتونم تو روی شوهرم نگاه کنم دوتا همخونه شدیم باهم !
ذهنم کاملا بسته س دوس دارم از یه طرف طلاق بگیرم و راحت شم از یه طرف اون تردیده هنوز باهامه