مامان ستایش جون ما رفته بودیم شمال با مامان و برادر شوشو و زن برادرش و بچه 1 ساله برادرش توی راه هوا باررونی بود رسیدیم به آستارا هوا ابری بود هرچی می گفتیم باید خونه پیدا کنیم خودش و برادرش می گفتن چادر می زنیم (خسیس بازی) خلاصه شب بارون اومد و من و جاریم وپسرش خیس خیس شدیم صبح ساعت 6 صبح آقایون از ترس بارون رفته بودن تو ماشین منم خیلی ناراحت شدم و گفتم که تقصیر عرشیاست (شوهرم) که ما این طوری خیس شدیم جاریم هم گفت شما بچه ندارین ولی ما که بچه داریم باید عارف(برادر شوهرم) به فکر می بود من دیگه چیزی نگفتم ولی جاریم و شوهرش لفظی دعوا کردن و مادر شوهرم هم از پسراش طرفداری کرد خلاصه 2 ساعت بعد همه اونا آشتی و در حال خرید و . . . بودن ولی شوهر من با قیافه اخمو به من می گه تو باعث شدی اونا دعوا کنن (یعنی جاری من عقل نداره و من پرش کردم)
خلاصه اینقدر مامانش شوهرم رو تحریک کرده که همه باهم آشتین الا ما دو تا با هم
به خدا خسته شدم