به مامای شیفت گفتم حداقل بذارهمسرم بیاد گفت نه نمیشه اپیدورالت انجام بشه بعد بیاد. دکتر بیهوشی در حضور همسرت انجام نمیده.دیگه انقد قاطی کرده بودم گفت من الان میرم سوی ترین مسکن بیمارستانی رو میارم میزنم بهت. راضی میشی؟ گفتم اره ارههههه برو بیاااار.
که دیگه فکر کنم کار به زدن مسکن نرسید
دکتر این وسطا اومد معاینه کنه که انقد درد داشتم تحمل درد معاینه رو نداشتم دیگه
گفتم نه معاینه نهههه خواهش میکنم.
گفت باشه و رفت.
باز دیدم بیهوشی نمیاد خواهش کردم حداقل همسرم بیاد چون سر زایمان قبلی خیلی تو دردهای شدیدم کمک بود الانم اینهمه وقت مونده بود برای همین موقع ولی نمیذاشتن بیاد تو.
ماما گفت: دو نفر دارن همزمان زایمان میکنن در اتاقاشون بازه که دکترشون که یکیه به هر دو سر بزنه( فکر کنم دکترشون همون دکتر من بود از رفت و امدش اینجور حس میکردم)وضعیت راهرو جوری نیست که همسر تو بتونه بیاد داخل. با ناله
گفتم خب در اتاقاشون رو ببند گفت نمیشه.
دیگه حضرت زهرا و حضرت ابوالفضل و اماما رو صدا میکردم.
از ذهنم گذشت که 4 سانت فکر نکنم این قدر درد رو داشته باشه این دردا شبیه دردای اون آخراس.
از طرفی ام میگفتم نه من پیشرفتم خیلی کنده و حالا حالاها زایمان نمیکنم حالا حالا طول میکشه وای چجوری اینهمه ساعت این درد شدید رو تحمل کنم. چقدر زود به محله این درد رسیدم ولی یعنی از چهار سانت اینقد درد دارم؟
فقط هی میگفتم بیان اپیدورالو بزنن زودتر حتا شده یذره کم بشه از این درد.
تو دردا خودم یطوری کشیدم که سرم از دستم باز شده بود.
بالاخره یه زن ناآشنا اومد داخل اتاق و فهمیدم که متخصص بیهوشیه