سلام بچه ها
خیلی دلم شکسته ۱ ساله بابام فوت کرده دوسال هم با پسری دوست بودم که چندماهه باهم ازدواج کردیم به اصرار اطرافیان مامانم خیلی اصرار داشت ولی من از لحاظ روحی آماده نبودم و حالا ها قصد ازدواج نداشتم خانواده شوهرم آدمای خوبین من اهل شوخی و خنده و شادی بودم ولی شوهرم زیاد نه میگه باید سنگین باشیم بخدا من آدم سبکی نیستم حتی تو جشن عقد خیلی کم رقصید میگفت از اینکه مرکز توجه باشم بدم میاد دیشب مریض بود چندبار جلو مامانم و خواهرم پرسیدم چی شده حالت خوبه؟تشر زد اینقدر پیگیر حالم نشو سمتشم ک میرفتم میگفت برو انور تنگی نفس دارم آخر شب اومد عذر خواهی امروز رفتیم دکتر بعد دکتر تو خونه یه آهی کشید انگار چقدر بدبخته منم بغلش کردم گفتم چی شده از صب منو ندیدی دلت تنگ شده هنوز نگفته تشر زد دیشب بهت چی گفتم ، چرا حالمو جلو خواهرت میپرسی هنوز نیومدی خونه فتنه کردی هرچی خواستم توضیح بدم فهمیدم فقط خودمو کوچیک کردم از ازدواجم حس میکنم پشیمونم خیلی فشار روحی بهم میاد تو رو خدا یکم باهام درد دل کنین و راهنماییم کنین هیچکس رو ندارم تا حرف بزنم باهاش