میگم اینهمه خاطرات شیک و بچه پولداری و ....خوندیم
یه بارم بیاییم از خاطرات بی پولی و جمعیت زیاد و .....بگیم
صررررررررفا جهت خنده و سرررررگرمی ☝👉👉👉👉👉
خانواده پولداری نبودیم و مادرمم زن باهنر و سیاست مداری نبود ....یعنی با پولی که داشتیم میتونست حداقل سالی یه بار واسمون لباس بگیره اما نمیکرد یا خوراکی میخرید یا میداد ات و اشغال به درد نخور .....
یه بار یکسال بعداز دیپلمم بودم که یکی از همسایه اومد و گفت میخایم واسه الا بیاییم خواستگاری واسه پسر فایمیلمون و قرار شد شب بیان و ....
وضع خونه رو که هیچی نگم بهتره پرده نخی و گل گلی رو با کش شلوار بسته بودیم و ....
خودمم چندسال بود یه دست لباس تنم بود که هر ماه از کشش وا میرفت و رشد میکرد انگار ....خواستگارها اومدن و گفتم من حوابم منفیه بگیر برن ....و خلاصه اصراااااار که بیاااااااا.....خواهرم گفت حالا جطور بریم جلو خواستگارها و ....دوتامون خیر سرمون چادری بودیم ....گفتم بیا اینارو بپوشیم و ....چادرکش دار مشکی ضخیمممم
رفتیم و نشستیم تو اتاق ....
یهو داداش کوچیکم اومد از مدرسه و ....طفلک فک کرد ماهم جزو مهمونها هستیم با چادر مشکی نشستیم و ....ـانگار رفته بودیم ختم ......
چایی م که گفتن بیار ....خاستم خفه شون کنم ...ده نفر بودن ما همش پنج تا استکان داشتیم که سه تاش گرد بود دوتاش باریک با یه سینی بزرگ استیل و ....منم چایی رو ریختم و گزاشتم وسط گفتم بزرگترها بردارن بعدا واسه بقیه م میارم ....
پاشدن رفتن با اون اوضاع بازم پیغام داده بودن میخااااایم آلا رو .....کور بود ن انگار بدبختا ....گفتم نهههههههههه و جواب رد دادم