ببین من اون شب مهمونی داشتم جوجه گذاشتم
برادر شوهر کوچیکه موقع غذا به زور داشت میخورد
آخرشم سفره رو جمع کردیم اومده بود هی برمیداشت تو دستاش پر میکرد راه میرفت و میخورد
خب یه قابلمه هم کشیدم دادم بردن
عید هم اومده بود یه ریز اینجا تلپ بود
زولبیا و بامیه نمیزاشت برامون
من بدبخت روزه میگرفتم اون و شوهرم زولبیا هارو میخوردن
منم برداشتم برای خودم یکم قایم کردم
توهم یا ظرفو برمیداشتی میزاشتی رو اپن یا جلو مامانش میگفتی خاله جون مریض نشی یک وقت