من شهر دیگه ای دانشجوام
موقع برگشت یه خانومی کنارم بود که یک سال ازم کوچیکتر و متاهل بود یه دختر کوچیک ۶ماهه هم داشت
خلاصه این خانوم مخو خورد تا رسیدم
هزار بارم بهش گفتم حرف نزن😑سردرد دارم
از این آدمای پرویی که میبینین میخوان سر از همه چی دربیارن😑
آخرش انقدر رو اعصابم راه رفت،که حالت تهوع گرفتم بالا آوردم
چون مسیر نسبتا طولانی بود نمیتونستم همش هندزفری بزارم
با اتوبوس هم نبودم که جامو عوض کنم،سواری بود
یجوری رفتار میکرد انگار من حاملش کرده بودم یه بچه بهش دادم
نمیدونم یسریا توانایی شوهر وبچه داری رو نمیبینن داخل خودشون چرا ازدواج میکنن
همش میگفت مردم میرن شهردیگه درس بخونن موفق شن،من رفتم شوهر کردم😐😐😐