اولا که خودمم عذاب وجدان میگیرم اینو میگم ولی واقعا خسته شدم دیگه دارم منفجر میشم دلم میخواد دیگه نبینمشون
بچه های عموم از مهر با ما زندگی میکنن منومامان بابام سه تایی شاغلیم یه مدت مامانم این دوتارو بعد از مدرسه میبرد محل کارش همرو عاصی کردن اونجا وقتی هم میمونن خونه ما نیستیم خونه رو به گند میکشن من از سرکار میام تازه باید به درس اینا برسم خودمم معلمم از صبح با بچه ها سروکله میزنم میام خونه از دست این دوتا نمیتونم استراحت کنم شاگرد خصوصی هام میان خونه اینا انقدر کرم میریزن نمیزارن بچه ای که میاد به درسش برسه تا نصف شب بیدارن باید به زور بخوابن صبح به زور بیدار میشن جفتشون بیش فعالن دارو میخورن تو مدرسه همه ازشون شاکی ان درسشون هم خوب نیست شلخته ان دوساعت خونه تمیز نمیمونه از هیچ کس حرف شنوی ندارن اصلا حساب نمیبرن از هیچکی
بابام اصلا هیچ مسئولیتی قبول نمیکنه خیلی هم بیخیاله تمام دردسرشون واسه منو مامانمه
الان عید نه میشه با اینا مسافرت رفت نه میشه دوهفته باهاشون موند تو خونه دیگه حتی نفس کشیدنشون رو اعصابمه
وجدانی چی کار میشه با اینا کرد که هم ما آدم بده نشیم هم از دست اینا راحت شیم دوتا پسر ۷ ساله و ۹ ساله اند