دو ساله عقدم هنوز عروسي نكردم مامانم اوايل خوب بود كاري ب هيچي نداشت مثلا اگ ميرفتيم بيرون ميگفتم بيا ميگفت ن خودتون برين و اين حرفا اما الان تا شوهرم بهم زنگ ميزنه ميگه كجاست چي ميگفت يا مثلا برام چيزي مياره ميگه فقط برا خودت ميخواد بياره پس بقيه چي خب ما ٦ تا خواهر برادريم نميشه ك برا تك تكشون چيزي خريد با اين حال بازم (شوهرم كوتاهي نميده همه كارارو انجام ميده چيزي نياز داشته باشن هم براشون جور ميكنه)يا مثلا ميخوايم بريم بيرون مامانم هي ميگه مارو با خودتون نمي برين ما نيايم
ي بار عروسي فاميل شوهرم دعوت بوديم مامانم اينا دعوت نبودن مامانم هي ميگفت من نيام من نيام منم واقعا روم نميشد بگم بيا بريم اخه دعوت نبود هي ميگفت منم ميگفتم منم دوست ندارم برم ب اجبار ميرم تا گفت اره من ك باهات نميام ميدونم خجالت ميكشي من باهات باشم و اين حرفا ب شوهرم گفتم من نميام عروسي مامانم اينا تنهان نميشه باز مامانم دعوا راه انداخت ك من شوخي ميكردم و ميخواستم ببينم ميگي بيا يا ن .خب شوخي ي بار دو بار ن همين ك لباسامو عوض كردم هي ميگه كجا ميرين مام بيايم 😑 بنظرتون من زيادي بي اعصاب شدم يا مامانم زياده روي ميكنه؟
اها بابام كارش ي شهر ديگست و از ما دوره خيلي وقتا شوهرم ميگه اينا تنهان خونه دلتنگ ميشن بريم بگردونيمشون ولي حالا انگار فكر ميكنن وظيفشه
شوهرم ي مقدار پول از بابا و مامانم قرض گرفته شايدم دليل رفتارش اينه ولي خب شوهرم گفته بهشون پس ميدم و اينكه خيلي بيشتر از پولي ك بهش دادن خرج خانوادم ميكنه اينو حتي خانوادم هم ميدونن ولي با اين حال بازم ..::
