نمیدونم از کجا بگم ...
اما درنهایت این عقد طولانی وقتی که همه چیز داشت درست میشد " با وجود سنگ هایی که خانواده همسرم جلوی پامون میذاشتن "
قرار بود 25 ام این ماه عروسی مون رو برگزار کنیم .
رفتیم خرید عروسی با تمام فامیل همسرم! از داماد ها گرفته تا عروس ها! مادرهمسرم همه رو جمع کرده بود...
و یک خرید داغون با کلی جنگ اعصاب رو برام رقم زدن و من اونجا تصمیم گرفتم همه چی رو رها کنم وفقط فرار کنم از دست شون !
اما بازهم دندون روی جیگر گذاشتم...
تا روز بعدش که متوجه شدم خودشون سالن و آتلیه رو در بدترین شرایط رزرو کردن! بدون اطلاع از من!
بازهم تحمل کردم... ( چون قرار نبود جایی که رزرو کرده بودن برم)
یه مرحله ی دیگه گفتن اگر تو خونه عروسی نگیرین ما نمیایم!
تااینکه مادر همسرم ماشین گرفتن و جهازم رو بار کردن و اوردن درب منزل پدرم 😐( بدون حضور من و همسرم)
ما جهاز رو چیده بودیم ایشون میگه باید دوباره جهاز کشون کنین! خیلی از لوازمم در مسیر داغون شده بود...
اینجا دیگه فوران کردم و به همسرم گفتم فقط از زندگیم برو خسته شدم دیگه کشش ندارم... حلقه ام رو فرستادم و تالار رو کنسل کردم.
همسرم اولش میگفت درست میشه اما بعدش طبق ساز من رقصد و اونم در افسردگی کامل بیخیال همه چیز شده...
همه چیز رو کنسل کردم و چندین روزه گوشی ام رو خاموش کردم ...
5سال بدو بدو و رویا تموم شد! در کمتر از یک هفته!
5سال تحمل کردن دیگه تموم شد...